الان یهویی یاد دیالوگ قشنگی از آن فیلمی که چند روز پیش دیدم و چندان هم ازش خوشم نیامد افتادم: آرزو ها بهترین بخش قلبت هستن.
آرزو ها...
الان یهویی یاد دیالوگ قشنگی از آن فیلمی که چند روز پیش دیدم و چندان هم ازش خوشم نیامد افتادم: آرزو ها بهترین بخش قلبت هستن.
آرزو ها...
چطور بعضی ها می توانند از اتفاق هایی که برای من خیلی عادی و روزمره است درس بگیرند؟ آن هم درس های بزرگ؟
مثلا دور زدن دور میدان!
برای من بسیار عادی و معمولی بنظر من می آمد اما امروز دیدم بعضی ها دیدگاه جذاب و زیبای دیگری نسبت به دور زدن دور میدان دارند و از هر موضوعی برای درس گرفتن استفاده میکنند، خانم گلزاری، دور زدن در میدان را به موضوع ولایت تشبیه کردن! جالب نیست؟
تا آنجایی که میدانم و فهمیدم، ولایت یعنی یک نفر باشد که او پشت و پناه ما باشد، کسی باشد که هوای ما را داشته باشد و برای کمک کردن به ما باشد. کسی که ما خودمان را در سایه او جا بدهیم و او پشتیبان ما باشد...
دلتنگی سخت است. دلتنگی برای هر چیز یا هرکسی سخت است. دلتنگی یعنی آنقدر دلت برای دیدن کسی لک بزند که تبدیل به دغدغه شب و روزت بشود و تمام مدت از فکر کردن به او دست بر نداری. دلتنگی، گاهی آدم ها را دیوانه میکند و گاهی هم آنقدر ناراحت که آخرش افسرده میشوند.
(چرت و پرت نویسی های یک دلتنگ)
پ.ن: متن ام نه سر دارد و نه ته!!!
شعری که آخر گعده خواندیم و بعد خداحافظی کردیم، همان شعری که من در طول خواندش فقط گریه میکردم، همان شعری که شاعرش دوست خانم گلزاری است، همان شعری که از شعر های مورد علاقه من است:
ماهی بود و آسمان
دریا بود و کهکشان
من بودم و شهر شب
گمشدهای در طوفان
غرق تنهایی و غم
تا خانهات آمدم
نام تو را خواندم و
دل را به دریا زدم
ای پناه خستگان
همدم شکستگان
دریابش این بنده را
یا مونس یا امان
تو را صدا میزند این کشتی گم شده
*ای که مرا خواندهای راه نشانم بده*
***
میخوانمت دم به دم
میجویمت نو به نو
زنده میکند مرا
ذره ذره نام تو
هم حی و هم دائمی
هم طبیبی و دوا
هم فاطر و جابری
هم باعثی و بقا
تو را صدا میزند این کشتی گم شده
*ای که مرا خواندهای راه نشانم بده*
***
چون نهالی کوچکم
تازه در آغاز راه
چشمم به دیدار توست
روزی میرسم به ماه
تو قادری و قدیم
تویی خدای مقیم
دل را سپردم به تو
یا رحمان و یا رحیم
تو را صدا میزند این کشتی گم شده
*ای که مرا خواندهای راه نشانم بده*
فاطمه سادات قنادزاده
آهی غلیظ میکشم، هفته ی دیگر همین موقع دیگر سال 1402 در کار نیست و ما در سال 1403 به سر میبریم، عدد اش عجیب است.
غصه دارم چون امسال بهترین سال زندگی من بود و من حال حاضر میتوانم بگویم که زندگی ام را مدیون سال 1402 هستم، چیز های زیادی که آموختم، معلم هایم که همچون فرشته پیشم بودند، عاشق شدن ها، گریه کردن هایم و به جنون رسیدن ها!
همه و همه حس هایی خاص بودند که فقط به سال 1402 مربوط میشوند، این سال بود که حس هایی به این نابی را ساخت، قهقهه ها و زار زدن ها
سال 1402 عزیزم، نرو، از دستانم فرار نکن. شاید تو بروی و دیگر همه تقویم هایی را دست بگیرند که بالای شان بزرگ نوشته است سال 1403، اما برای من تو همیشه ماندگاری. تو بودی سرآغاز آشنایی من با پلی و خانم گلزاری عزیییییز و خانم خواجه پیری و خانم شمسایی. تو بودی که به من تجربه های جدید بخشیدی، تو بودی که خاص ترین سال بودی.
1402 عزیزم، از خداحافظی بدم می آید و ازت خداحافظی نمیکنم، بدان که همیشه به یادت خواهم ماند و تو را به عنوان زیباترین سال یاد میکنم.
مانند کاغذی مچاله شده
در هوای طوفانی با ساز باد میرقصم، بی هیچ تعادلی
و اگر به نوشته های رویم نگاهی گذرا اندازی، خواهی دید که فقط دلتنگم.
او رفت.
او بدون خداحافظی رفت.
من باید تا یک ماه دیگر برای دیدنش صبر کنم، من تمام دغدغه ام اوست ولی او حتی به خودش زحمت گفتن یک خداحافظ کوچک را به من نمیدهد، باورم نمیشود، او واقعا بدون خداحافظی رفت، رفت!