سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که سعی دارد فراموش شان نکند...

تعطیلات حوصله سر بر هستند. در تعطیلات مغز من بیشتر از هر وقتی فکر های چرت و پرت می کند. حوصله ام سر رفته است، قدرت نوشتنم را از دست داده ام، کتاب هایم صدایم میکنند تا بخوانمشان اما انگار حوصله کتاب خواندن هم ندارم! 

خسته ام، از بی حوصله و بی کار بودن خسته ام، از دلتنگ بودن خسته ام. 

یک عدد حلی بی حوصله. 

پ.ن: چطور می شود تعطیلات عید را سریع تر گذراند؟ 

پ.ن: خانم گلزاری گفتن از اتفاقاتی که در تعطیلات برایم می افتد برایشان بنویسم و بعد تعطیلات بهشون بدهم اما انگار باید کاغذی بردارم و روی آن تنها بنویسم: هیچ، تعطیلاتم را در هیچستان سر کردم. 


رضوان و زهرا امروز خانه مان بودند. ما هم چشم مادرم را دور دیدیم و کلی کار های عجیب و غریب کردیم و خندیدیم و خندیدیم. با پر رنگ ترین رژ قرمز موجود، روی صورتمان خط و خش کشیدیم و لباس ها را برعکس و مسخره پوشیدیم، موهایمان را به هم ریختیم و سر و وضعمان ترسناک و عجیب شد، تصمیم گرفتیم با همین سر و وضع عجیب، کلیپ ترسناک بگیریم، اولش شور و شوق مان خیلی زیاد بود و وسطش مدام خنده مان میگرفت. بعد از حدود ده بار گرفتن فیلم و پر شدن حافظه گوشی من( به شدت عجیبی) کم کم خسته شدیم، برداشت آخرمان بد نشد و امیدوارم همیشه این خاطره را یادم بماند و بعد ها اگر بچه دار شدم برایش تعریف کنم. سر افطار زهرا بشقاب آبی را برداشت، رضوان بشقاب سبز و من بشقاب نارنجی را! و شروع کردیم به شوخی کردن با معلم هایمان( هر رنگ، یکی از معلم های عزیزمان است) 

انقدر خندیدیم که به زور توانستیم بخوریم. خیلی خیلی خوش گذشت، فقط مشکل این است که نمیدانیم بعد از این شوخی های وحشتناکی که کردیم، بعد از عید چجوری در چشمان خانم گ و خانم ح. خ و خانم ر ح پ نگاه کنیم:دی:)

بشقاب های نارنجی و آبی و سبز، از توی سینک ظرفشویی به من چشمک میزنند، با خودم میگویم که کاش میشد با بشقاب نارنجی بخوابم، لحظه ای بشقاب را برمیدارم تا با خودم جدی جدی به تختم ببرم و با او بخوابم، اما حلی درونم میگوید: عاقل باش، اینطوری میشکند و تو دیگر بشقاب نارنجی نداری تا دلتنگی را با وقت گذراندن با او کم کنی. به حرفش گوش میدهم و بشقاب را توی همان سینک میگذارم. خوشحالم که خانم آبی و سبز و نارنجی را بشقاب هایشان را در خانه مان دارم و میتوانم آن ها را جای خانم هایمان بگذارم. آه که من چقدر دلتنگ و جو گیرم! 

دنیای خیالات من همه اش آبی و سبز و نارنجی است و روزی با خودکار هایشان سرگرم هستم و روزی با بشقاب هایشان، فقط لازم است چیزی که این رنگ باشد را ببینم و یادشان بیفتم. آخر دوستشان دارم، دوستشان دارم. 

امروز خیلییی با رضوان و زهرا خوش گذشت و امیدوارم خاطره این روز فوق العاده، مثل خاطرات سه سال پیشم که الان هیچ چیزی ازشان را به خاطر نمی آورم خاک خورده نشوند و همیشه تمیز بمانند.


این حس، حسی است که حلی قدیمی هیچوقت نداشت. دلم میخواد برم و محو بشم، برم یه جای دور تا دیگه هیچکس من رو نبینه از اینکه در یک جمع مرکز توجه ها باشم متنفرم، از این که در گعده ها با اینکه حرفی دارم ولی سکوت میکنم چون از اینکه یکهو همه من را ببینند متنفرم. اما من قبلا اینطوری نبودم، قبلا همیشه و هرکجا حرف میزدم، خجالت نمیکشیدم و همیشه هم سوال هایم را میپرسیدم، این که چی شد اینطوری شدم و امسال همه یکهو بهم گفتن چرا انقدر اعتماد بنفست آمده پایین نمیدانم، اما هروقت بچه ها یا معلم ها این را میگن یاد پارسال می افتم که همه میگفتن اینو بفرستیم حرف بزنه، فقط این انقدر اعتماد بنفسش بالا است که این کار را بکنه!

الان شدم یک آدم فراری از گفتن نظر هایش، آدمی که در کلاس ها نظرش را درباره سوال معلم فقط زمزمه میکند. فردا باید ارائه اجتماعی ام را بدم و از هرچیزی بیشتر استرس دارم، از پنجشنبه همه کار هایش را کرده ام اما برای بار هزارم با خودم میگویم اگر بد باشد چی؟ اگر خراب کنم چی؟ اگر وقت کم آوردم چی؟

و هزار و یک سوال استرس آور دیگر از یکشنبه هفته پیش که تکلیفمان شد هفته بعدش ارائه بدهیم در ذهنم جمع شدند و امشب همه شان باهم به سراغم آمده اند. پاورپوینتی که درست کرده ام را باز میکنم، بنظرم آنطور که در ذهنم عالی را معنا کرده ام نیست. تصمیم میگیرم اصلا بدون پاورپوینت کارم را انجام بدهم. به خودم دلداری می دهم که اصلا شاید فردا نوبت تو نرسد که ارائه کنی و اینطوری میتوانی جشن بگیری، اما ته دلم میدانم که چون همیشه معلم ها یا با من مشکل دارند یا به قول خودشان از سر مهربانی همیشه توجه شان به من است خانم گلزاری قطعا من را صدا میکند تا من هم همین فردا ارائه ام را بدهم.

در دلم غوغایی بر قرار است و از استرس حالم داره بهم میخورد. دوباره مرور میکنم با خودم که سر ارائه ام قرار است چی بگویم، روی متنم کاملا مسلط هستم و بلدم چی بگویم اما چیزی که ته دلم میگوید اگر خراب کنی چی بزرگ تر از حس مسلط بودنم است، خیلی خیلی بزرگ تر!

حوصله ندارم که دوباره ارائه ای بدهم یا در کلاس حرفی بزنم و یکهو همه برایم دست بزنند، اینها کی متوجه میشوند که من بدم می آید برایم دست بزنند؟ چون من میدانم هیچوقت کارهایم انقدر خوب نیست که بخواهند برایم دست بزنند، پس شاید برای دلسوزی شان است؟

اگر دینا این متن را بخواند همه جا جار میزد واای ببینید این داره چه تخریب شخصیتی میکند، اصلا حلی اینطوری نیست که نوشته است.

اما هستم، این من واقعی هستم. استرسم بیش از آن است که میدانم برای این رائه لازم است اما مغزم قبول نمیکند که کمی از استرس را همینجا زمین بیندازد و رهایش کند.

آخرش هم میدانم فردا یک ارائه معمولی میدهم و همه چیز تمام میشود اما...

برایم سخت است قبل از ارائه نگم که این چرت و چرت و ارزش گوش دادن ندارد، اما اگر بگم باز هم مثل همه ی کلاس های دیگر ساعت ها سرزنش میشوم که نباید اینطور بگویم و حرف هایم چرت و پرت نیستند، خصوصا فردا اگر سر کلاس اجتماعی این را بگویم احتمالا چیزی جز یک بدن بدون سر ازم باقی نخواهد ماند چون هفته پیش که خانم گلزاری تکلیف را گفتند و من یک عالم غر زدم و دقیقا همان روز وقتی موقع پرسیدن سوال هایمان بود و من نپرسیدم خانم گلزاری زنگ آخر یک عالمه با من صحبت کردند و احتمالا دیگر نباید سر کلاس اجتماعی غر بزنم.

هیچوقت فکر نمیکردم روزی من هم طعم استرس و نگرانی را بچشم، فکر میکردم من همیشه عاشق ارائه دادن میمانم و همیشه هم عاشق صحبت کردن در جمع، اما زهی خیال باطل!

پ.ن: واقعا انقدر استرس دارم که دوست دارم تا صبح چرت و پرت بنویسم و چرت و پرت بنویسم 

پ.ن: فردا امتحان عربی هم داریم و من مثل همیشه جمله قبل امتحان هایم را میگویم: قراره بازم گند بزنم(البته عربی ام خوبه اما...)

پ.ن: واقعا چرا انقدر استرس دارم؟؟


زمستان 13 سالگی , • نظر

سرم درد میکند.

باز میان سردرد مغز من هوس فکر های بی پروا کرده و سناریو های عجیب غریب برای همه چیز میچیند. یکهو یاد امتحانی که شنبه داریم و من طبق معمول هیچی نخوانده ام می افتم. سرم تیر میکشد، از سردرد حالم داره بهم میخوره. آخ

سرم که درد میکند دیگر نمیتوانم کتاب بخوانم، نه اینکه نتوانم ها، احساس میکنم در حق کتاب بیچاره جفا میکنم اگر موقع سردرد برش دارم و بخوانمش و هیچ چیز از اتفاقاتش حالی ام نشود. باز سرم تیر میکشد.

مهم نیست که انگشت های من بی دلیل روی کیبورد لپتاب تاب میخورند و نور لپتاب چشمانم را اذیت میکند و به سردردم اضافه میکند، هیچ چیز مهم نیست، هیچ چیز...

دلم میخواهد صفحه وبلاگ را ببندم و انگشتانم را با طناب به تخت گره بزنم و مدتی هیچ چیز ننویسم، دلم میخواهد دکمه خاموشی مغزم را بلد بودم و خاموشش میکردم تا انقدر بی اجازه فکر نکند.

خسته ام اما خسته نیستم، از صبح چندین بار لپتاب را روشن کرده ام تا پروژه اجتماعی ام را انجام دهم اما هر بار جای باز کردن پاورپوینت و تحقیق درباره میراث فرهنگی، صفحه وبلاگم را ناخوآگاه باز میکنم و یکهو میبینم مدت هاست که دارم مینویسم.

آآخ سرم.

کتاب و دفتر فیزیک، از کنار لپتاب به من طلبکارانه نگاه میکنند و از اینکه گاهی با دفتر یادداشت روزانه اشتباهشان میگیرم شکایت دارند، دهانم را باز میکنم تا جوابی بهشون بدهم اما فقط میگویم آآآخ سرم!

حسنا توی اتاق دارد بازی میکند، با دیدن عروسک هایش یاد کودکی ام می افتم، من هم یک روز همینطور با عروسک ها مشغول میشدم. در بازی اش با عروسک ها بلز میزند و تک تک ضربه های بلز که صدای تیزی دارند در سر من مثل یک نیزه تیز فرود می آیند، آآآآآآآآآخ سرم.

در همین میان ها که سر من مثل یک بمب در حال ترکیدن است، یادم می آید که چهارشنبه آخرین روزی است که در سال 1402 به مدرسه میرویم و دیگر معلم ها و دوستانم را نمیبینم تا بعد عید، غصه ام میگیرد که ماه رمضان را در عید سر میکنیم و کنار دوستانم نیستم که سرگرم شویم و روزه بودن از یادمان برود. غصه ام میگیرد که چهارشنبه آخرین کلاس نگارش را در امسال داریم، دلم برایش تنگ میشود. اما دلم برای ریاضی اصلا تنگ نمیشود، اتفاقا خوشحال هم میشوم که جند روزی را بی ریاضی سر کنم و لازم نباشد با اعداد سر و کله بزنم. آآآآآآخ سرم.

از پنجشنبه، جمعه ها بدم می آید، دیوانه نیستم اما ترجیح میدهم کل روز را با دوستانم در کلاس های مدرسه باشم تا روی تختم دراز بکشم و انقدر به سقف زل بزنم که سردرد بگیرم. آخ نه ولی فکر امتحان شنبه و پشتش امتحان های یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه حالم را بد میکند، چرا یک هفته قبل از تعطیلی عید معلم ها یادشان می افتد که باید امتحان بگیرند و شور و شوق تعطیلات را از ما بگیرند؟ اصلا اگر شور و شوقی هم برای تعطیلات وجود داشت با این همه امتحان از بین میرفت!

بعد معلم ها به ما میگویند انقدر غر نزنید، شما دانش آموز هستید، وظیفه تان همین است. اصلا ما کی خواستیم دانش آموز باشیم و وظیفه مان امتحان دادن باشد؟ اصلا حق انتخاب داشتیم؟

از این همه فکر که در سرم میچرخد و کلماتی که تایپ میکنم و خیلی ریز است سرم بیشتر درد میگیرد.

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ سرم!