سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

یا دائم

9 رمضان المبارک و یک فروردین. 

یک سال گذشت، به همین زودی. 

خسته ام ولی میدانم که بدون سحری نمیتونم، پس به هر زوری که هست بلند میشوم تا سحری را بخورم. در خانه مان صدای اللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُکَ پیچیده است و من با هر زوری که هست دارم غذا میخورم. این حس رو دوست دارم، ماه رمضان رو دوست دارم. تلویزیون روشن است و اسم شهر های مختلف را میبینم که با گفتن اذان شان قرمز میشوند، یاد سال اولی افتادم که روزه میگرفتم و هر شهر که قرمز میشد میگفتم:«اوا، بیچاره اینا...» میبینم که به گوشه تلویزیون نوار دیگری هم اضافه شده است: دو ساعت مانده تا تحویل سال نو، و دقایق کم تر و کم تر میشوند، حالا، یک ساعت مانده تا سال نو ولی من احساس عید بودن را ندارم. 

تنها چیزی که برایم مهم است، این است که میخواهم تیکه حساس کتابم را بخوانم، اگرچه برای من کتاب ها همیشه در تیکه حساس هستند و حتی اگر شخصیت داستان در عادی ترین حالت ممکن روی صندلی اتاقش نشسته باشد و نقاشی بکشد، برای من تیکه حساس حساب می شود. 

عیدتون مبارک. سال خوبی داشته باشید. 

پ.ن: هوراااااااااااا بهار شددددددددددددددددددد


زمستان 13 سالگی , • نظر

مغزم هم مثل اتاقم آشفته است. انگار نه انگار که فردا یک فروردین است و وضعیت اتاق من طوری است که انگار هنر کرده است همینطوری است و از زلزله هشت ریشتری به جا مانده است. حال و حوصله ی هیچ کس و کاری را ندارم و فقط کتاب میخونم. کتاب ها دوای هر دردی هستند، دوست همیشگی، همدم و همیار، اما گاهی آن ها هم نمیتوانند کاری کنند، گاهی هیچ کس نمیتواند کمکت کند و این موقعیت خیلی بد است، خیلی! 

گاهی منتظر اتفاقی هستی که میدانی نمیشود اما در پس ذهنت امید داری که بشود، امید داری که همان غیر ممکن، ممکن شود. ولی نمیشه، غیرممکن، غیرممکن می ماند و امید از دست میرود. امید که از دست میرود حس میکنی دیگر هیچ کاری نمیتوانی انجام بدهی و پوچ هستی. بعد تو میمانی و یک خود پوچ و خالی، یک خودی که خود بودنش را باور ندارد. یک خودی که دیگر آن امید پس ذهنش، برایش تبدیل به آرزویی غیرممکن اما شیرین تبدیل شده است، مدام به آن غیرممکن فکر میکنی، از فکر شیرین بودنش لبخندی بر لبانت مینشیند اما از ناممکن بودنش حرص ات در می آید و عصبی میشوی. اگر آهنگی گوش کنی صدایش را تا ته بلند میکنی و بعد هیولای درونت خطاب به خواننده فریاد میزند: من از تو بدبخت ترمممممممم. احساس پوچ بودن، احساس بدبختی را می آورد. اگر کتابی بخوانی و شخصیت اصلی آدم شاداب و خوبی باشد، کلی عصبانی میشوی و میگویی: چرااااااا! زندگی انقدر شاد نیسسسست. و اگر شخصیت، آدمی افسرده و غمگین باشد میگویی: زندگی از این که تو هم فکر میکنی بدتر است، غم تو که چیزی نیست، من از تو هم بدبخت تر هستم. 

انقدر حالت بد میشود که دیگر بی خیال همه چیز میشوی و هیچ چیز دیگر برایت اهمیت ندارد. 

پ.ن: تمام کردن یک متن، سخت ترین کار است... 

پ.ن: نمیدونم چه انگیزه ای داشتم که اینو الان نوشتم، اما خب، احتمالا حس الانم است! 


زمستان 13 سالگی , • نظر

تکالیف عید همیشه باید انقدر ضد حال باشند؟ 

به قول جودی دمدمی که در ده سالگی مجموعه کتاب اش، مجموعه مورد علاقه ام بود: ضد حال ضربدر دو! 

مطمئنم این جمله کاملا در مورد تکالیف عید هم صدق میکند. آن هم وقتی با ذوق و شوق اول از همه تکلیف فارسی ات را باز میکنی و یکباره جا میخوری از مزخرف بودن تکلیف ات. آخر مگر فارسی هم میشود مزخرف باشد؟ بله، این دفعه شده است دیگه. خود من هم باورم نمیشد.

حالا من ماندم و پاکت های سبز و آبی تکالیف ضد حال عید. 

 


زمستان 13 سالگی , • نظر

ارمیا، ارمیا، ارمیا، ارمیا

ارمیا بی نظیر است، بی نظیر. در وصف حس و حالم و زیبایی کتاب، هیچ چیز نمیتوانم بگویم. صفحات آخر، نمیدانستم دارم چه چیزی را میخوانم و فقط اشک بود که چشمانم را در اتاق، صبحدم که خورشید خود را به زور در اتاق جا داده است پیدا بود. صفحات آخر، خودم را کنار ارمیا میدیدم که با هروله میدوم و میدوم. با ارمیا اشک میریزم و داد میزنم نههههههه، امام هیچوقت نمیمیرد. بی شک، ارمیا قشنگ ترین کتاب ایرانی است که خوانده ام. من غرق نماز خواندن های ارمیا شدم، غرق ذکر گفتن هایش، غرق وضو گرفتن هایش در آب سرد رودخانه. ارمیا... 

یا ایتها النفس المطمئنه! ارجعی الی ربک راضیه مرضیه. فادخلی فی عبادی. وادخلی جنتی


زمستان 13 سالگی , • نظر

اگر روزی معلم شدم:

1.لباس های شاد و خوشگل بپوشم. 

2.خانم رحیمی پور الگویم باشند( و خانم گلزاری)

3.سعی کنم خیلی بچه ها رو دعوا نکنم. 

4.پایه باشم. 

5.با شیطنت بچه ها مشکلی نداشته باشم. 

6.خیلی امتحان نگیرم. 

7.شاد باشم. 

8.سرزنش و نصیحت نکنم. 

9.حوصله سر بر نباشم!

10.سعی کنم بین بچه ها فرق نزارم. 

11.نزارم سوالی از زندگی شخصی ام فکرشون رو درگیر بکنه. 

12.دانش آموزام رو درک کنم. 

13.وقتی خواستم برم با دانش آموزام خداحافظی کنم.(!!! مهم!!!) 

14. با احساس باشم. 

15.نوجوانی خودم را فراموش نکرده باشم. 

16. مدام دنبال قوانین و مقررات نباشم. 

17. خشک نباشم.

18. مهربان باشم. 

19. کسی را از کلاس بیرون نکنم:دی)

20. بخندم( زیاد... )

21. حرف های چرت و پرت نزنم. 

22. از بغل کردن بدم نیاد.