سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

امروز روز مزخرفی بود، از همان اولش که صبح اولین روز بعد عیدم را با یک تأخیر شروع کردم و بعدش که در کلاس ریاضی هیچی از جذر و رادیکال نفهمیدم. اما زنگ اول مدرسه هر چقدر برای من زجر آور و بد بود، ولی امید من به دیدن خانم رحیمی پور بود، خانم رحیمی پور که کل تعطیلات عید، فکرم پیش شان بود و حتی لحظه ای از فکرم دور نشدند. خانم رحیمی پور که دلم برایشان از هر کسی بیشتر تنگ شده بود. اما وقتی کلاس فارسی شروع شد، خانم با من هیـــــچ کاری نداشتند و گویی من حلی نامرئی بودم که هیچکس قادر به دیدن من نبود. 

گویی وجود ندارم، هستم اما نیستم! 

با خودم فکر میکردم که دیگر چه کار اشتباهی از من سر زده است و خانم را ناراحت کردم؟ من دیگر چه کاری کردم؟ 

همینطور که این فکر ها را میکردم و سر انجام به نتیجه ای نرسیدم، تصمیم گرفتم روی کاغذ بنویسم که خانم به هر کدوم از بچه ها چقدر توجه می کنند و باهاشان صحبت می کنند و با من چقدر...! تا آخر کلاس صبر کردم و امید داشتم بتوانم اسم خودم را هم روی کاغذ بنویسم، تا آخر کلاس صبر کردم تا ببینم اسم من از صفر تغییر می کند یا نه. اسم من همانطور صفر ماند و من ماندم با بی توجهی خانم به من. کم کم داشتم فکر میکردم که شاید خانم جدی جدی از یک کاری که من کرده ام ناراحت هستند. پس در کلاس ریاضی ها و زبان، فکر میکردم که من چه کاری کرده ام که خانم از دستم ناراحت هستند. ولی تنها چیزی که به ذهنم رسید، این بود که به تکلیف عید فارسی گفته بودم مزخرف. آره، احتمالا همین بود. عجب اشتباه بزرگی کرده بودم. من مدت ها منتظر بودم تا خانم را ببینم و بهشان بگویم که اشتباه کردم، تکلیف مزخرف نبود، خیلی هم جالب بود، من اشتباه کردم، اشتباه کردم. من اشتباه های زیادی مرتکب می شوم و معمولا برایشان خیلی غصه میخورم اما این فرق داشت، من خانم رحیمی پور را ناراحت کرده بودم و حتی ازشان معذرت خواهی هم نکرده بودم. 

همین شد که امروز سر کلاس فارسی ساکت نشستم تا شاید، یک درصد، به من هم توجهی کنند، به من هم چیزی بگویند، به من هم لبخند بزنند. اما این ها رویایی بیش نبودن و واقعی نشدند. آخر کلاس با عارفه حرص می خوردیم، چون اسم آوین روی برگه ما شش باز آمده بود، دینا چهار بار، زهرا سه بار و همه بالای یک بار صاحب توجه خانم شده بودند به غیر از من... 

مگر من با خودم در عید تصمیم نگرفته بودم که سر کلاس مورد علاقه جدی بنشینم و تمرین ها را به بهترین نحو حل کنم؟ پس چه شد؟ این کار را نتوانستم انجام دهم؟ 

تا آخر روز فکرم درگیر بود و ناراحت بودم. آشفته بودم. هنوز هم هستم... 

پ.ن: فصل بهار است ولی من به جای شمردن شکوفه ها، به گل های از دست رفته فکر میکنم. 

پ.ن: کاش میشد همین یکبار، تکرار میشدی تکرار...

پ.ن: رضی جونم ببخشید. 


نظر

همه هم قدم و هم مسیر. با آرمان های یکسان راهی مشخص را میروند و با هم متحد هستند. 

امروز، روز قدس، روز همبستگی است. همه ی ما که در این مسیر قرار گرفته ایم، هدفی یکسان داریم. نابودی طاغوت بزرگ جهان، اسرائیل. همه با جان و دل و با بلند ترین صدای ممکن شعار مرگ بر اسرائیل را فریاد میزنیم. 

من و رضوان و زهرا، به همراه خانم گلزاری با مدرسه فائزون راهی راهپیمایی روز قدس شدیم تا بتوانیم قدمی برای مردم مظلوم غزه برداریم. دوست خانم گلزاری، سری الحیدری جون هم بودن، خیلی دوستشون دارم:) 

همه ی بچه ها غیر از من و رضوان و زهرا کلاس یازدهم و دوازدهم بودند، اما سن مهم نبود، ما همه با هم قدم بر میداشتیم و شعار میدادیم. 

 

این غده‌ کهنه

با دست تو دست من ریشه کن میشود

ما حمله‌ور می‌شویم

شور ما شور خیبرشکن می‌شود

همه به پیش، همه به پیش 

تشنگی و گرمای زیاد همه ی ما را خسته کرده بود ولی ما با امید و استوار محکم قدم برمیداشتیم و با تمام خستگی و تشنگی که داشتیم ادامه می دادیم. وسط راه خسته شده بودیم و گوشه همگی روی زمین نشستیم، چادر هایمان خاکی شد اما مهم نبود، مهم این بود که بعد از مدت زیادی راه رفتن ما می توانستیم استراحت کنیم؛ خیلی خوش گذشت... 

برای نماز جمعه، توانستیم جایی پیدا کنیم و بایستیم. من و رضوان و چند نفر دیگر وضو نداشتیم، بماند که به سختی آب پیدا شد. موقع وضو گرفتن، یاد حضرت ابوالفضل افتادم، آب بود، اما نخورند، هوا گرم بود، اما نخوردند، تشنه بودند، اما نخورند. تازه توانسته بودم قسمت کوچکی از واقعه کربلا را تجربه کنم. در تمام راه، وقتی به شدت گرمم می شد و تشنگی ام زیادتر میشد، یا رقیه میگفتم و راه را ادامه می دادم. 

این راهپیمایی، شیرین تر از همه ی راهپیمایی هایی بود که تا به حال رفته بودم و امیدوارم در دفترچه خاطرات ذهنم برای همیشه با عنوان بهترین راهپیمایی بماند. 

وقتی برای برگشت به مدرسه فائزون در اتوبوس نشسته بودیم، دیگر نه من حال صحبت کردن داشتم، نه رضوان و نه زهرا. همگی خسته ی خسته شده بودیم، اما تجربه روز بی نظیری را کسب کرده بودیم. حتی با همان بی حالی مان با هم کمی حرف زدیم. من انقدر خسته و تشنه بودم که کلمات را یادم رفته و چرت و پرت حرف می زدم. سری جون و خانم گلزاری صندلی جلوی ما نشسته بودند، سری، سرش را روی خانم گلزاری گذشته بود و صحنه خیلی قشنگی شده بود، یک عکس قشنگ از این اتفاق دارم:دی) 

وقتی به مدرسه رسیدیم من دیگر نمیتوانستم راه بروم و به سختی از سری جون و خانم گلزاری و خانم محمدی و باقی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. روز سخت اما شیرینی بود. 


نظر

امشب آخرین شب قدر است. من سردرگم هستم و یک عالمه کار ریخته روی سرم. اعصابم خورد شده است که نمیتوانم تکلیف زیست را بنویسیم و مهلت ارسال اش هم تمام شده است. تکلیف دینی هم نمیدانم باید برایش چه کار کنم. از آن طرف مدرسه متن من را در کانالش گذشته اما با آن عکسی که اصلا دوستش نداشتم و یک تکه از متن ام هم تغییر دادن. من بخاطر رضوان دارم میرم دبیرستان امام صادق تا شب قدر پیش اون باشم ولی پیام داده میگه من اونجا باید کاری باشم و نمیتونم پیشت باشم. بابت همه ی این ها یکهویی پیش آمده دارم دیوونه میشم و نمیدونم باید چی کار کنم. این آخرین شب قدر است و من اصلا حال و حوصله این را ندارم که بخوام برای آخرین بار دعاهایم را کنم. من نیاز به فرصت بیشتری دارم. دوست ندارم با این حال کلافه ام جوشن کبیر رو بخونم و همینطوری بی حوصله باشم و الکی الکی این شب را بگذرونم. من برای بار هزارم به شدت سردرگم هستم...


نظر

 

انسان ها از روز اولی که خلق شدن قرار بوده خلیفه خدا باشند، نمایندگی کنند خدا را روی زمین. 

دین خدا باید بر همه چیز غلبه کنه، البته به واسطه حرکت مردم، نه با زور! 

اگر دین به صحنه نمی آمد خیلی اتفاقات دیگر را ما نداشتیم. ما بیداری های زیادی داریم که به واسطه دوازده فروردین به وجود آمدند. البته ما نقص هم داریم، حالا باید درستش کنیم. جمهوری اسلامی ایران، در کنار کار های بسیاری که نکرده، یکسری کارهایی هم کرده، برای مثال توانسته صدای بزرگترین طاغوت های عالم را در بیاورد.

ما توی دعای سلامتی امام زمان شش تا ویژگی رو نام میبریم که به ظاهر این ها را به خدا میگوییم که ویژگی های امام زمان است و امام زمان اینطوری باشند. 

``ولی حافظ قاعد ناصر دلیل عین``

 ولی ما باید برای حضرت حجت این ویژگی ها رو داشته باشم، نشانه راهشون باشیم، کمک کنیم و...

 این دعا فراتر از دعا سلامتی است. 

برای حکومت در زمین. شیعه آمده است که حاکمیت خدا را، به صورت باب میل و بدون زور به زمین بیاورد. 

12فروردین حتی حتی حتی از 22 بهمن ارزشمند تر است. 98 درصد یک ملت، دین الهی را میپذیرند و خودشان حاکمیت دین را میپذیرند. پذیرش اتفاق بزرگی است. تجربه بی نظیر بشری است. مردمان یک ملت به نتیجه میرسند که دین اسلام را حاکمیت اش را قبول کنند، در یک نقطه به این موضوع میرسند. این اتفاق شبیه بیعت مردم مدینه با امیرالمومنین است. البته ما در عدم وجود انسان معصوم این کار را کردیم و این خیلی منحصر به فرد است. ما با خود دین بیعت کردیم، به حرمت دین بیعت کردیم. ما نیاز به جاری شدن این اتفاق دوازده فروردین هستیم، مردم تمام جهان بیایند و خودشان حاکمیت دین را بپذیرند. 

بترکونیم دوازده فروردین را، یک کار صدا داری انجام بدیم و در سطح وسیع تری این کار را انجام بدیم.


نظر

امشب همان شبی است که از اول ماه رمضان منتظرش بودم. همان شبی که تو را با هزار نام زیبایت صدا میکنیم. همان اسم هایی که هر کدامشان دوای یکی از درد هایمان هستند و در هر مشکلی کمک کننده اند. ای کسی که نام هایت از تمامی نام های جهان زیباتر است، خدای مفرج الهمم، همانطور که خودت بلدی از دغدغه هایم، موفقیت بساز و کمکم کن. خدای ملقن، در قلبم به سبک خودت جوششی ایجاد کن. خدای ستار العیوب، عیب هایم را بپوشان و خودت من را حفط کن. خدای قابل التوبات، به آغوش خودت پناه می آورم. خدای مهیمن، خیالم از بابت بودنت راحت است. خدای فاطر، امیدم به توست. خدای خیر الحاکمین، میدانم که هیچ بن بستی جلویت نیست و برای هر مشکلی راهی داری. خدای ملقن، میدانم که حرف هایم را بی آنکه بزنم میدانی. خدای سمیع، فقط حرف هایمان را نمیشنوی، بلکه گوش هم میدهی و توجه میکنی. خدای ناظر، که همیشه حواست به ما هست و نمیگذاری هیچوقت تنها شویم. خدای میسر، که انجام هر کاری برایت آسان است. خدای تمام خوبی ها، خدای مهربان ترین مهربان ها، تویی که هزار اسم زیبا داری و نمیدانم کدام اسمت را صدا کنم، خودت کمکم کن. کمک کن در این شب نورانی و خاص بتوانم به اندازه خودم کاری انجام بدهم و به اندازه کافی آماده این شب شده باشم. کمکم کن بتوانم دل امام زمانم را امشب به دست بیاورم. خدای قابل التوبات، گناهان من را در این شب میبخشی؟ فرصتی دوباره به من میدهی؟ میشود مثل فانوس که فرصتی برای از نو سرودن است بگذاری من از نو شروع کنم؟

خدای غفور و رحیم، خودت دستم را بگیر و با اسم هایت مانوسم کن. 

پ.ن: امشب برای من شب خاصی است، امشب اولین شب قدر است، بالاخره صبر کردن هایم به پایان رسید.


نظر

این 1403 خیلی بی رحم است. از همان روز اولش شروع کرد و تصمیم گرفت تا با من لج بکند و تا همین الان هم دست بر نداشته است. این سال عزیز خوووب تا هرچه که دارم و ندارم را از من نگیرد دست بردار نیست. این عید کسل کننده ترین، بدترین، غمگین ترین و سخت ترین عیدی است که تا به حال گذراندم؛ اصلا مثل عید های سال پیش پر از شور و هیجان و شادی نیست. شاید یک دلیلش رفتن خاله ام باشد... 

چند روزی میشود که دست به هیچکدام از کتاب هایم نزده ام و از دست خودم دیوانه شده ام، شده ام یک آدم فراری از همه چیز، حتی کتاب هایم. بعد از مدت ها سریالی کره ای را شروع کرده ام. دیدن فیلم کره ای حالم را بهتر میکند. انگار وقتی دارم میبینمش، برای لحظه ای کوتاه از کارهایی که 1403 با من کرده است و رفتن خاله ام و تمام مشکلاتم دست میکشم و فقط تمرکز میکنم که دختر داستان به پسر داستان میرسد یا نه، توجه میکنم که در این مثلث عشقی دختر داستان به کدام برسد بهتر است. 

پ.ن: شدم یک حلی بی حوصله، فکر نکنم دیگه بتونم اون حلی سرخوش و بی خیالِ قدیمی بشم... 

پ.ن: شاید روزی متن روزی که خاله ام رفت را در وبلاگ بزارم، ولی فعلا نه. هنوز ناراحتم و دلتنگم. 


نظر

آی گلوم

خواب ناز و راحتم با این صدا از طرف مغزم تموم میشه. هنوز کاملا بیدار نشدم، حس میکنم بالشتم بیش از حد گرم است و انگار که سرم را روی یک عالمه آب جوش گذاشته ام، از آن هایی که برای درست کردن چای میزاریم.

آب دهنم را قورت میدم و این بار صدایی بلند تر فریاد میزند: آآی گلوم. به گلویم دلگرمی میدهم و میگم الان میریم و یک چایی میخوری تا بهتر بشی اما مغز عزیزم میگوید: حلی خانم شما روزه ای!! 

و من یکباره میفهمم در چه وضعیت وحشتناکی هستم، گلویم مدام آی و اوی میکند و من نمی توانم به دادش برسم. میخوام بلند بشم تا کتابم را بردارم و کتاب بخوانم، شاید گلویم کتاب را دوست داشته باشد و برای مدتی سرِ من داد و فریاد نکند که من اینجا دارم درد میکشم تو چرا کاری نمیکنی و... 

تا میام که سرم را از روی این بالشت جوش کرده بردارم و به کتاب عزیزم برسم، یکباره گلویم و سرم همزمان با هم فریاد میزنند: آآآآی. من که صدای بلند شان جا خورده ام، آرام بهشون میگم:بس است، من کاری نمیتوانم برایتان بکنم. یکدفعه فکری به سرم میزند، دوباره میخوابم، انقدر طولانی میخوابم که موقعی بیدار شوم که صدای اذان در خانه مان پیچیده و مامانم من را برای خوردن افطار صدا میزند، آره، این فکر خوبیه. 

چشمانم را میبندم و به خواب میگویم: خواااااب عزیز، بدو بیا، من میخوامت، خیلی احتیاج دارم بهت! 

هنوز یک دقیقه نشده است که صدای گلویم بلند میشود که مدام میگوید: حلییییییییی، خیلییییی درد دارممممم، آآآآی. اول فقط گلویم فریاد میزند و بعد سرم هم بهش اضافه میشود. حالا با صدای این ها باید قید خواب هم بزنم. 

آآآآآآی گلویم