سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

من هنوز یادمه، وقتی قرار بود توی مدرسه سرودی رو بخونیم، به اون تیکه آهنگش که میرسید و ما نباید میخوندیم، درِ گوشی با بغل دستی ام حرف میزدیم و فکر میکردیم کسی نمیفمه، یادمه یک بار وسط سرود بودیم و یکی اشتباه خوند، بعد بغل دستی ام به من گفت: وای سرود خراب شد! و من هم تاییدش کردم و چند کلمه ای بهش گفتم که یادم نمیاد چی بود اما خوب یادمه که فکر میکردیم هیچکس متوجه نمیشه که ما وسط سرود با هم حرف زدیم و کمی هم به خودمون افتخار میکردیم. 

یادمه، کلاس پنجم بودیم که من و چند تا از بچه های دیگه، یک بازی رو درست کردیم، بازی این طوری بود که توی کلاس ها نامه مینوشتیم و نامه را میگذاشتیم توی جیب مانتوی مدرسه مان، بعد راهی دستشویی میشدیم و طبق قرارمان نامه رو توی دستشویی اول جاسازی میکردیم، بعد نفر بعدی با یک کاغذ و مداد راهی دستشویی میشد و جواب نامه را میداد، به همین شکل در کلاس ها مدام دستشویی میرفتیم و نامه بازی میکردیم. بعضی از معلم ها فهمیده بودند یک خبر هایی هست و اجازه دستشویی رفتن را نمیدادند و بعضی ها هم فکر میکردند مرضِ مسریِ دستشویی رفتن گرفتیم و همچنان اجازه میدادند که برویم؛ یکی از نگرانی های آن موقع مان این بود که مبادا در این فاصله کسی دستشویی برود و نامه جاسازی شده را پیدا کند، یا نکند آشغال نامه های ریز شده مان را در سطل دستشویی پیدا کند و سر از کار ما در بیاورد! 

کلاس پنجم، اوج شیطنت های من در دبستان بود و بیش از هر سالی آتش میسوزاندم( البته برخی هم معتقدند که در ششم شیطنتم بیشتر بود) که البته این خیلی خوب نبود و همه میدانستند که اگر کسی پشت بلندگو صحبت میکند یا اتفاق بد و شیطنتی رخ داده است تقصیر من است، حتی اگر من آن کار را نکرده بودم هم به تقصیر من میشد.

 کلاس پنجم بودیم و دهه فجر بود، روی تابلو اعلانات توی راهرو، دو کاغذ بود که روی یکی شان نوشته بود شاه رفت و روی یکی شان نوشته شده بود امام آمد؛ آنموقع اصلا به معنی اش کاری نداشتم و فقط میخواستم شیطنتی کنم، پس با کمک یکی از دوستان قد بلندم( قد خودم نمیرسید) فعل جمله ها را با هم عوض کردم، رفت را از شاه جدا کردم و با سوزن کنار امام چسباندم و آمد را از کنار امام پاره کردم و کنار شاه چسباندم، هیچ از معنی و بدی جمله های جدیدم خبر نداشتم و هنوز شور و شوق آن لحظه که این کار را انجام دادم و بعدش که به بچه ها میگفتم و ریز ریز میخندیدیم را یادم است، لذت خاصی داشت، هرچند بعدش حسابی دعوا شدم و باید کلی جواب پس میدادم که چرا این کار را کردم ولی خیلی خوش گذشت. 

کلاس ششم که بودیم، ورورد ما ششم ها به هفتم ممنوع بود و سرنوشت کسی که بی اجازه وارد هفتم میشد و خانم فریدونی آن را میدیدن، دست خدا بود و نصیحت های طولانی در انتظارش بودند؛ با بچه ها مدام میگفتیم کی جرئت داره بره توی هفتم و من چندین بار این کار رو کردم، بچه ها و خودم حس میکردیم خیلی کار خاصی انجام داده ام و خیلی خفن هستم! 

امسال، شیطنت هایم ته کشیده است و به نظر خودم از سال های قبل به شدت کم از شده است( هرچند باز بعضی ها می گویند خیلی بدتر از سال های قبل شده ای ولی خب! ) نیازمند مقدار زیادی شیطنت هستم، دلم می خواد آروم بشینم سر کلاس و الکی به معلم لبخند بزنم، اون هم عصبانی بشه و من را بندازه بیرون(لذت خاص خودش رو داره)

دلم می خواد سر یک درس جدی یک دفعه بزنم زیر آواز، دلم می خواد همه چند لحظه مات و مهبوت نگاهم کنند و معلم هم چند لحظه شوکه بمونه بعد کلی دعوام کنه و بندازتم بیرون من هم در تمام مدت هی بخندم.

دلم می خواد توی حیاط زیر باران آنقدر بچرخم تا سرم گیج بره و دیگه نتونم بلند بشم؛ دوباره بارون بیاد آب جمع بشه وسط حیاط دست رضی رو بگیرم و دوتایی از توش بدویم وای چه حالی میده!

دلم میخواد یکهو وسط کلاس ریاضی بی اجازه از جام بلند بشم و برم بیرون، دوست دارم معلم از دستم حسابی عصبانی بشه و داد بزنه برگرد توی کلاس، و من لبخندی ملیح بهش بزنم و برم بیرون. میخوام یکهو سر کلاس فیزیک بلند بشم و بپر بپر کنم وسط کلاس، میخوام نظم کلاس رو بهم بزنم و کلاس ها فقط کلاس درس نباشند. 

آره، دلم شیطنت میخواد، شیطنت از نوع زیادش...


نظر

داشتم کیف مدرسه ام را زیر و رو میکردم و کتاب هایی که هنوز تویش بود را بیرون میریختم که از لای کتابِ زبانم کاغذی افتاد بیرون؛ یادم افتاد که در کلاس زبان خسته شده بودم و برایت متن مینوشتم:«

تو در اتاق معلم ها نشسته ای و بلند بلند میخندی، خنده هایت امید رفتن من به کلاس های دیگر است، خنده هایت انگیزه بخش است، خنده هایت به من میگویند که هنوز هم آدم بزرگ هایی وجود دارند که مثل تو خشک نباشند و بلند بلند بخندند و دنیای نوجوان ها را درک کنند. 

هرگز فراموش نمی کنم زنگ تفریح هایی را که به امید شنیدن صدای خنده هایت کنار درِ دفتر معلم ها نشسته ام و وقتی خندیدی صدای خنده هایت تمام بدنم را شاد کرد و خستگی تمام کلاس ریاضی ها را از بدنم دور کرد. ارسانی کنارم نشسته است و میگوید با این خودکارِ صورتی سر کلاس زبان چی مینویسی؟ اگر میس بفهمه کله ات کنده است ها! و وقتی میگویم دارم برای تو متن مینویسم میگه خیلی جو گیری، شاید راست میگوید اما خنده هایت واقعا برای خودشان دنیایی دارند. خنده هایت هم مثل خودت، اسم ات، خط ات، حرف هایت و تمامی کار هایت خاص هستند. 

من تو را دوست دارم، خیلی خیلی دوست دارم»

این، متنی بود که در کلاس زبان برایت نوشتم. 

پ.ن: این متن مخاطب خاص دارد... 


نظر

من اینجوریم که وقتی یکیو خیلی دوست دارم اینقدر زود ازش ناراحت میشم که خودمم باورم نمیشه، حتی شاید اون کاری نکنه ولی من ازش ناراحت میشم. 


نظر

انگار یه چیزی کم دارم. 

من، ماه و ماهی گوش میکنم و باهاش آرام، آرام اشک میریزم. یه چیزی درست نیست، من هیچی نمیدانم، سرگردانم. 

دلم یک صبح بهاری و جنگل های شمال را میخواد، از آن جنگل های ارمیا... 

خودم هم نمیدانم الان مشکلم چیه و این بدترین درد است. 

ماه و ماهی را قطع میکنم و آهنگ غمگین میزارم، حالا میتونم به تمام غم هایی که دارم و ندارم فکر کنم و گریه کنم. 

ولی هنوز آن بیتِ ماه و ماهی در سرم میچرخد که میگوید: اندوه بزرگی است، زمانی که نباشی


نظر

حس میکنم تنها درسی که در آینده به درد میخورد فارسی و نگارش است، چون برای من زیستن بدون کتاب هایم و بدون نوشتن امکان پذیر نیست! 

در کل روز یا کتاب میخوانم و یا مینویسم، مینویسم و مینویسم، چون به اعماق وجودم نفوذ میکنم و حس واقعی ام را متوجه می شوم، نوشتن تسلی بخش ترین بخش روزم می تواند باشد و خواندن کتاب آرامش بخش ترین. 

کتاب ها و نوشتن من را وارد دنیای خود میکنند و میگذارند ذهن من بی پروا سفر کند، نوشتن مثل فیزیک نیست که اگر طبق فرمول پیش نروی اشتباه شود، یا ریاضی نیست که همیشه باید محاسبه ات درست باشد، نوشتن نیاز به قلم و کاغذی ساده و ذهنی بی پروا دارد. 

خواندن کتاب نیاز به هیچ چیز جز کتاب ندارد، بعضی معتقدند مطالعه کتاب نیاز به فضا ساکت و آرام دارد، اما وقتی کتاب ما را به دنیای خود دعوت می کند و میتوانی وارد دنیایش شوی و دیگر هیچ سر و صدایی به غیر از داستان نشنوی چه فرقی دارد سر کلاس حوصله سر بر ریاضی کتاب میخوانی یا سر کلاس پرهیاهو و شلوغ فیزیک!


نظر

یعنی کاغذ ها درباره ما آدم ها چه گمان می کنند؟ 

هروقت درد و رنجی بر دلمان سنگینی میکند یا حسابی دلتنگ هستیم شروع به نوشتن میکنیم و آن ها گمان میکنند زندگی فقط غم است اما نباید از حق گذشت، اینطور نیست، کل زندگی غم و غصه و دلتنگی و بدبختی نیست! 

چه میشد اگر کاغذ ها از خوشی های زندگی هم خبر داشتند و ما فقط موقع غم و غصه سراغ کاغذ ها نمیرفتیم؟ 

آیا نباید کاغذ ها را در شادی ها هم شریک کنیم؟

کاغذ های بیچاره فکر میکنند که چقدر سختی ها زیاد هستند و آدم ها غمگین، اما نه، ما شاد هم هستیم، زیاد هم شاد هستیم، فقط مشکلی که ما داریم این است که شکرگزار نیستیم و بدی ها را بیشتر از خوبی ها میبینیم، هرموقع هم که دیگر سختی ها فشار زیادی رویمان می آورند، سمت کاغذ و خودکار میرویم و مینویسم تا خالی شویم. اما این درست نیست؛ این جفا در حق تمامی خودکار ها و کاغذ ها است که فقط سختی ها رویشان نوشته شده باشد، باید شادی ها را هم روی کاغذ بنویسیم؛ اینطوری کاغذ ها میفهمند زندگی شادی هم دارد، آدم ها همیشه غمگین نیستند، زندگی قشنگه، با همه ی سختی هایش... 


نظر

ناخودآگاه دارم سعی میکنم شبیه ش باشم! 

وقتی تکلیف کلاس دینی مون نوشتن درباره الگو مون بود، میدونستم منظور معلم مون این است که یکی از پیامبر ها یا حضرت زهرا که الگو مون هستند رو بنویسیم، ولی من که الگو اینطوری ندارم!! 

میخواستم الگوی واقعی ام رو بنویسم ولی بعد گفتم نه و فقط در یک صفحه از دفترم نوشتم من الگو ندارم، هر چند در مغزم جمله ی دیگری هم اضافه کردم: من از امام ها و پیامبر ها فعلا الکویی ندارم که بتوانم بنویسم، الکویی که شما می خواهید درباره اش بنویسم الگو من نیست! 

الگوی من زنی است که از نوجوانی متن های فوق العاده مینوشت، دختری بازیگوش و مهربان! 

دختری که شباهت من به اون بسیار زیاد است، دختری که راهی که من میخواهم بروم را رفته است و من انگار بزرگی خودم را دیده ام! 

توانسته ام الگویم قرارش بدهم چون در متن نویسی و رشته انسانی و ادبیات عالی از ایشان می آموزم و در بیشترین سعی هستم تا شبیه الگویم شوم، شاید از نظر معلم دینی مان یا آدم های دیگر اشتباه باشد داشتن الگویی بجز حضرت زهرا و پیامبر ها اما الگوی من ایشون هستند.