گاهی هم
زور تاریکی بیشتر از
چراغه!
هیچستانِ نوجوانی
همه ی ما دوست داریم برای مدتی طولانی یا حتی دائمی، در لحظه ای بسیار خاص میان زندگی مان، ماندگار شویم. همان لحظه ای که دست به دوربین و قلم برای ثبت آن اتفاق میشویم و با خودمان می گوییم: کاش همیشه همینطوری بود، یا کاش همین جا می ماندیم.
وقتی با دوستانتان سفر میروید، وقتی از یک اتفاق خوب غافلگیر میشوید و قلب تان مثل پروانه ای در یک باغ پر از گل شاد میشد و تند، تند می تپد و لبخندی زیبایی بر لبتان میشنید و نفس تان از خوشحالی در سینه تان حبس میشود، آن لحظه ای که خبر خوبی به گوش تان میرسد، آن موقع که کنار کسی که خیلی دوستش دارید هستید و دلتان میخواهد مدت زیادی پیش آن بمانید؛ در همه ی این لحظات، ما دلمان میخواهد کاری کنیم تا برایمان ماندگار و دائمی شوند. دوست داریم برای مدت زیادی در آن حس و حال خوب بمانیم.
خدای ما دائم است، برای ماهایی که دل کندن برایمان سخت است و زود دلتنگ میشویم، ماهایی که می خواهیم تا تهش باشیم؛ خدای دائم ما دست به هر کاری بزند دائمی میشود...
پ.ن: پلی جون میشه بگی کجاهاش نیاز به اصلاح کردن داره؟ اصلا متن خوبی شده؟؟؟ یا خیلی چرته؟؟؟؟
میان فکر های به هم ریخته ام کلافه شده ام. هیچکس باور نمی کند که من نمیتوانم برای ذکر روی فانوسم که یا دائم است، داستانی کوتاه یا حتی یک روایت بنویسم. هیچکس باور نمی کند که حس نویسندگی من به معنای واقعی، تمام شده است.
دراز کشیده ام و فکر میکنم که اگر یکشنبه بروم و بگویم که ننوشتم، چه میشود. میدانم چه میشود، همه میگویند که تو که متن های خیلی قشنگی مینویسی، پس چرا ننوشتی؟؟؟ و من هرچقدر برایشان توضیح دهم که من بلد نیستم بنویسم، باور نمی کنند.
حالا، فکر میکنم که چطور می توانم روایتی ساده و کوتاه درباره ذکر روی فانوسم بنویسم و تمام شود، اما دوباره فکرم روی همان نقطه صفر می ماند و به هیچ جایی نمیرسد.
من، دیگر نمی توانم هیچ چیز بنویسم...
پ.ن: دنیا چقدر بی رحم است:|
امشب بعد از 190 شب، جنگنده بالای نوار غزه نیست.
روی زمین نشسته ام و سرم توی کتاب و جزوه های فارسی است. برای امتحان شنبه زیادی درس خوندم ولی کاملا مطمئن هستم باز هم قرار نیست نمره کامل یا نسبتا خوبی بیارم! نمیدونم چرا حتی فارسی ام که خوب بود امسال خیلی بد شده. من همیشه توی فارسی نمره هایم یا کامل بود یا از بهترین ها بود؛ اما امسال...
نگاهم به پنجره می افتد، رنگ آبی دریا و آسمان با هم مخلوط شده اند و نمیشود آسمان را از دریا تشخیص داد. موج ها، یکی پس از دیگری می آیند و دریا را از یکنواختی نجات میدهند. من عین بچه های آدم، جای اینکه در ساحل قدم بزنم و مثل دیوانه ها انقدر چاله در ساحل بکنم و بخندم تا از سرما یخ بزنم، در خانه نشسته ام و درس میخونم!
تسنیم هم کنارم نشسته و برای امتحان ریاضی شنبه اش درس میخواند. من خوشحالم که فعلا امتحان ریاضی نداریم، چون من از ریاضی امسال، هیچی هیچی نفهمیدم، به معنای واقعی کلمه هیچی.
انقدر درس میخوانیم تا شب میشود. دریا، هنوز هم زیبایی خودش را دارد. حالا، باران می آید و ما که تازه داستان ترسناک خواندن ایم، میلرزیم. صدای قژ قژی می آید که هر دو میدانیم از اثرات داستان ترسناک است اما به هم میچسبیم. بعضی از داستان های ترسناک، به شدت لـــــــوس بودند اما بعضی، ما را واقعا می ترساندند و کاری میکردند که هر لحظه بهشان فکر کنیم؛ مثل داستان مری...
حسابی حوصله مان سر رفته بود و فکر میکردیم که چی کار می توانیم انجام بدهیم. تا اینکه فکر بکری به ذهن تسنیم رسید، مزاحمت تلفنی!
خلاصه که به این و آن زنگ میزدیم و سر کار میگذاشتیم شان. به 118 زنگ میزدیم و شماره بابانوئل را میخواستیم. به 162 زنگ میزدیم و درخواست پخش موزیک ویدیو های بی تی اس را میکردیم( وقتی به آقاهه گفتم، با تعجب گفت بی تی اس چیه! و من داشتم براش در حالی که از خنده می ترکیدم توضیح میدادم، اما تا به کلمه کیپاپ رسیدم قطع کرد، همه شان وقتی درخواست هایمان را می شنیدند قطع میکردند). به رستوران ها زنگ میزدیم و میپرسیدم بابانوئل اطراف رستوران شما آمده است، یا شما همون رستورانی هستید که بهنام بانی توش غذا خورده؟ بعد با گوشی تسنیم، تسنیم به سنا زنگ زد و گفت سلام کجایی لب دریا منتظرتیم، سنا گفت اشتباه گرفتید و تسنیم هم گفت مگه شما سنا نیستی:دی) سنای بیچاره هم ترسیده بود و بعد چند دقیقه من تلفن رو گرفتم و بهش گفتم حلمام، فکر کنم شنبه کله ام میکنه... بعد به خانه دینا زنگ زدیم که باباش برداشت، ووای. دو ساعت بعد به شماره خود دینا زنگ زدم و مامانش برداشت و اینجا بود که بیخیال دینا شدیم و واقعیت را براش توضیح دادیم. رضوان و مطهره تلفن شان را جواب نمیدادند. به نازنین زنگ زدم و علی برداشت!
خلاصه که انقدر پیش رفتیم و پیش رفتیم که به 118 میگفتیم شماره 110 را بدید و سر به سر رستوران های معروف میگذاشتیم. در این بین تنها نگرانی ما مسدود شدن تلفن هایمان بود که خداروشکر نشد.
امشب شب آخری است که ما با هم هستیم و فردا قرار است برای امتحان فارسی من برگردیم. قرار بود بمانیم ولی با اصرار های زیاد من برمیگردیم تا من امتحان فارسی را بدهم( اصلا اصلا اصلا خرخون نیستم، اشتباه نگیرید... :دی)
پس با تسنیم قرار میگذاریم امشب را بیدار بمانیم و کار جذابی انجام بدهیم. دست به هر کاری میزنیم. اول که کلی خوراکی میگیریم و دورمان میچینیم تا بخوریم. بماند که حسنا و مریم و زهرا مدام مزاحم می شدند و از خوراکی های ما میخورند! تصمیم میگیریم فیلم کره ای ببینیم. در کدومو میگردیم و میگردیم. تا اینکه یک فیلم پیدا میکنیم و با هزار ذوق و شوق شروعش میکنیم. درست همون موقع که من و تسنیم فکر میکردیم تازه ده دقیقه از داستان گذشته چون هیچی از ماجرا ی داستان پیدا نبود، مشخص شد فیلم به دقیقه چهل رسیده بود. یکربع تا پایان فیلم مانده بود ولی ما هنوز هیچ چیز از فیلم نفهمیده بودیم. مزخرف ترین و چرت و پرت ترین و بی سر و ته ترین فیلم کره بود که من و تسنیم تا حالا دیده بودیم. بعد به ذهنم میرسه که به پلی پیام بدم ازش بپرسم که چه فیلمی ببینم، هرچند میدونستم که پیامم رو این موقع شب، آن هم در وبلاگ نمیبینه اما خب!
بعد تصمیم میگیریم قسمت هشت سریال کره ای که من داشتم میدیدمش را با هم ببینیم. تسنیم این سریال را قبلا دیده اما دوست داشت یه بار دیگه هم ببینه. در کل طول فیلم، من قربون صدقه سوهو میرفتم و از آن طرف تسنیم، سوجون. پفک میخوردیم و فیلم میدیدیم. گاهی صدایی میشنیدم و یاد داستان ترسناک می افتادیم و بعد از خنده میترکیدیم. نمیدانم زمان چطور گذشت که ما ساعت را دیدم و در کمال تعجب دیدیم که ساعت پنج صبح شده است!!!
من و تسنیم باورمان نمیشد. یک قسمت دیگه هم دیدیم و بعد تسنیم خیلی خسته بود، روی تخت داشت با گوشی اش کار میکرد که خوابش برد. من هم به منظره دریا نگاه میکنم و به امتحان شنبه ام فکر میکنم.
پ.ن: سوهو خنده هایش خیلی شبیه یه کسی است که خیلیییی دوستش دارم...
پ.ن: من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام.
پ.ن: هست را اگر قدر ندانی، میشود بود...
آدم خلیفه تنها خدا
روی زمین است.
امپراتوری که گاهی باید برگردد به
آخرین سلاح اش
«... و سلاح او گریه است.»
من دارم فکر میکنم؛ فکر میکنم که پنج سال دیگه همین موقع دارم طرح درس کلاسم را میچینم. پنج سال دیگه صبح های زود مدرسه میرم ولی دیگر دانش آموز نیستم، بلکه به رویایم رسیدم و معلم شدم. پنج سال دیگه دوباره میتوانم لحظات ناب نوجوانی ام را تجربه کنم. پنج سال دیگه با رضی توی مدرسه بلند بلند میخندیم، طوری که بقیه معلم های جدی طوری نگاهمان کنند که انگار دیوانه ایم! پنج سال دیگه من و رضی دانش آموز هایمان را جمع میکنیم و از خاطراتمان برایشان می گوییم. پنج سال دیگه میتونیم با دانش آموز هایمان خوش بگذرانیم. پنج سال دیگه من و رضی به دانش آموز هایمان یاد میدیم چطور برای آرمان شان بجنگند و با هدفی مشترک پا در مسیری درست بگذارند. پنج سال دیگه ما دانش آموز هایمان را در کتابخانه مدرسه جمع می کنیم و برنامه های جذاب برگزار می کنیم. پنج سال دیگه دانش آموز هایمان را اردو میبریم. پنج سال دیگه، میتوانم از ته دل خوشحال باشیم که به آرزویمان رسیدیم.
پنج سال دیگه، صبر کردن های من به پایان رسیده و جای این که در کلاس ها خودم را جای معلم تصور کنم، معلم شده ام.
پنج سال دیگه...