امشب بعد از 190 شب، جنگنده بالای نوار غزه نیست.
هیچستانِ نوجوانی
روی زمین نشسته ام و سرم توی کتاب و جزوه های فارسی است. برای امتحان شنبه زیادی درس خوندم ولی کاملا مطمئن هستم باز هم قرار نیست نمره کامل یا نسبتا خوبی بیارم! نمیدونم چرا حتی فارسی ام که خوب بود امسال خیلی بد شده. من همیشه توی فارسی نمره هایم یا کامل بود یا از بهترین ها بود؛ اما امسال...
نگاهم به پنجره می افتد، رنگ آبی دریا و آسمان با هم مخلوط شده اند و نمیشود آسمان را از دریا تشخیص داد. موج ها، یکی پس از دیگری می آیند و دریا را از یکنواختی نجات میدهند. من عین بچه های آدم، جای اینکه در ساحل قدم بزنم و مثل دیوانه ها انقدر چاله در ساحل بکنم و بخندم تا از سرما یخ بزنم، در خانه نشسته ام و درس میخونم!
تسنیم هم کنارم نشسته و برای امتحان ریاضی شنبه اش درس میخواند. من خوشحالم که فعلا امتحان ریاضی نداریم، چون من از ریاضی امسال، هیچی هیچی نفهمیدم، به معنای واقعی کلمه هیچی.
انقدر درس میخوانیم تا شب میشود. دریا، هنوز هم زیبایی خودش را دارد. حالا، باران می آید و ما که تازه داستان ترسناک خواندن ایم، میلرزیم. صدای قژ قژی می آید که هر دو میدانیم از اثرات داستان ترسناک است اما به هم میچسبیم. بعضی از داستان های ترسناک، به شدت لـــــــوس بودند اما بعضی، ما را واقعا می ترساندند و کاری میکردند که هر لحظه بهشان فکر کنیم؛ مثل داستان مری...
حسابی حوصله مان سر رفته بود و فکر میکردیم که چی کار می توانیم انجام بدهیم. تا اینکه فکر بکری به ذهن تسنیم رسید، مزاحمت تلفنی!
خلاصه که به این و آن زنگ میزدیم و سر کار میگذاشتیم شان. به 118 زنگ میزدیم و شماره بابانوئل را میخواستیم. به 162 زنگ میزدیم و درخواست پخش موزیک ویدیو های بی تی اس را میکردیم( وقتی به آقاهه گفتم، با تعجب گفت بی تی اس چیه! و من داشتم براش در حالی که از خنده می ترکیدم توضیح میدادم، اما تا به کلمه کیپاپ رسیدم قطع کرد، همه شان وقتی درخواست هایمان را می شنیدند قطع میکردند). به رستوران ها زنگ میزدیم و میپرسیدم بابانوئل اطراف رستوران شما آمده است، یا شما همون رستورانی هستید که بهنام بانی توش غذا خورده؟ بعد با گوشی تسنیم، تسنیم به سنا زنگ زد و گفت سلام کجایی لب دریا منتظرتیم، سنا گفت اشتباه گرفتید و تسنیم هم گفت مگه شما سنا نیستی:دی) سنای بیچاره هم ترسیده بود و بعد چند دقیقه من تلفن رو گرفتم و بهش گفتم حلمام، فکر کنم شنبه کله ام میکنه... بعد به خانه دینا زنگ زدیم که باباش برداشت، ووای. دو ساعت بعد به شماره خود دینا زنگ زدم و مامانش برداشت و اینجا بود که بیخیال دینا شدیم و واقعیت را براش توضیح دادیم. رضوان و مطهره تلفن شان را جواب نمیدادند. به نازنین زنگ زدم و علی برداشت!
خلاصه که انقدر پیش رفتیم و پیش رفتیم که به 118 میگفتیم شماره 110 را بدید و سر به سر رستوران های معروف میگذاشتیم. در این بین تنها نگرانی ما مسدود شدن تلفن هایمان بود که خداروشکر نشد.
امشب شب آخری است که ما با هم هستیم و فردا قرار است برای امتحان فارسی من برگردیم. قرار بود بمانیم ولی با اصرار های زیاد من برمیگردیم تا من امتحان فارسی را بدهم( اصلا اصلا اصلا خرخون نیستم، اشتباه نگیرید... :دی)
پس با تسنیم قرار میگذاریم امشب را بیدار بمانیم و کار جذابی انجام بدهیم. دست به هر کاری میزنیم. اول که کلی خوراکی میگیریم و دورمان میچینیم تا بخوریم. بماند که حسنا و مریم و زهرا مدام مزاحم می شدند و از خوراکی های ما میخورند! تصمیم میگیریم فیلم کره ای ببینیم. در کدومو میگردیم و میگردیم. تا اینکه یک فیلم پیدا میکنیم و با هزار ذوق و شوق شروعش میکنیم. درست همون موقع که من و تسنیم فکر میکردیم تازه ده دقیقه از داستان گذشته چون هیچی از ماجرا ی داستان پیدا نبود، مشخص شد فیلم به دقیقه چهل رسیده بود. یکربع تا پایان فیلم مانده بود ولی ما هنوز هیچ چیز از فیلم نفهمیده بودیم. مزخرف ترین و چرت و پرت ترین و بی سر و ته ترین فیلم کره بود که من و تسنیم تا حالا دیده بودیم. بعد به ذهنم میرسه که به پلی پیام بدم ازش بپرسم که چه فیلمی ببینم، هرچند میدونستم که پیامم رو این موقع شب، آن هم در وبلاگ نمیبینه اما خب!
بعد تصمیم میگیریم قسمت هشت سریال کره ای که من داشتم میدیدمش را با هم ببینیم. تسنیم این سریال را قبلا دیده اما دوست داشت یه بار دیگه هم ببینه. در کل طول فیلم، من قربون صدقه سوهو میرفتم و از آن طرف تسنیم، سوجون. پفک میخوردیم و فیلم میدیدیم. گاهی صدایی میشنیدم و یاد داستان ترسناک می افتادیم و بعد از خنده میترکیدیم. نمیدانم زمان چطور گذشت که ما ساعت را دیدم و در کمال تعجب دیدیم که ساعت پنج صبح شده است!!!
من و تسنیم باورمان نمیشد. یک قسمت دیگه هم دیدیم و بعد تسنیم خیلی خسته بود، روی تخت داشت با گوشی اش کار میکرد که خوابش برد. من هم به منظره دریا نگاه میکنم و به امتحان شنبه ام فکر میکنم.
پ.ن: سوهو خنده هایش خیلی شبیه یه کسی است که خیلیییی دوستش دارم...
پ.ن: من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام. من خسته ام.
پ.ن: هست را اگر قدر ندانی، میشود بود...
آدم خلیفه تنها خدا
روی زمین است.
امپراتوری که گاهی باید برگردد به
آخرین سلاح اش
«... و سلاح او گریه است.»
من دارم فکر میکنم؛ فکر میکنم که پنج سال دیگه همین موقع دارم طرح درس کلاسم را میچینم. پنج سال دیگه صبح های زود مدرسه میرم ولی دیگر دانش آموز نیستم، بلکه به رویایم رسیدم و معلم شدم. پنج سال دیگه دوباره میتوانم لحظات ناب نوجوانی ام را تجربه کنم. پنج سال دیگه با رضی توی مدرسه بلند بلند میخندیم، طوری که بقیه معلم های جدی طوری نگاهمان کنند که انگار دیوانه ایم! پنج سال دیگه من و رضی دانش آموز هایمان را جمع میکنیم و از خاطراتمان برایشان می گوییم. پنج سال دیگه میتونیم با دانش آموز هایمان خوش بگذرانیم. پنج سال دیگه من و رضی به دانش آموز هایمان یاد میدیم چطور برای آرمان شان بجنگند و با هدفی مشترک پا در مسیری درست بگذارند. پنج سال دیگه ما دانش آموز هایمان را در کتابخانه مدرسه جمع می کنیم و برنامه های جذاب برگزار می کنیم. پنج سال دیگه دانش آموز هایمان را اردو میبریم. پنج سال دیگه، میتوانم از ته دل خوشحال باشیم که به آرزویمان رسیدیم.
پنج سال دیگه، صبر کردن های من به پایان رسیده و جای این که در کلاس ها خودم را جای معلم تصور کنم، معلم شده ام.
پنج سال دیگه...
امروز روز مزخرفی بود، از همان اولش که صبح اولین روز بعد عیدم را با یک تأخیر شروع کردم و بعدش که در کلاس ریاضی هیچی از جذر و رادیکال نفهمیدم. اما زنگ اول مدرسه هر چقدر برای من زجر آور و بد بود، ولی امید من به دیدن خانم رحیمی پور بود، خانم رحیمی پور که کل تعطیلات عید، فکرم پیش شان بود و حتی لحظه ای از فکرم دور نشدند. خانم رحیمی پور که دلم برایشان از هر کسی بیشتر تنگ شده بود. اما وقتی کلاس فارسی شروع شد، خانم با من هیـــــچ کاری نداشتند و گویی من حلی نامرئی بودم که هیچکس قادر به دیدن من نبود.
گویی وجود ندارم، هستم اما نیستم!
با خودم فکر میکردم که دیگر چه کار اشتباهی از من سر زده است و خانم را ناراحت کردم؟ من دیگر چه کاری کردم؟
همینطور که این فکر ها را میکردم و سر انجام به نتیجه ای نرسیدم، تصمیم گرفتم روی کاغذ بنویسم که خانم به هر کدوم از بچه ها چقدر توجه می کنند و باهاشان صحبت می کنند و با من چقدر...! تا آخر کلاس صبر کردم و امید داشتم بتوانم اسم خودم را هم روی کاغذ بنویسم، تا آخر کلاس صبر کردم تا ببینم اسم من از صفر تغییر می کند یا نه. اسم من همانطور صفر ماند و من ماندم با بی توجهی خانم به من. کم کم داشتم فکر میکردم که شاید خانم جدی جدی از یک کاری که من کرده ام ناراحت هستند. پس در کلاس ریاضی ها و زبان، فکر میکردم که من چه کاری کرده ام که خانم از دستم ناراحت هستند. ولی تنها چیزی که به ذهنم رسید، این بود که به تکلیف عید فارسی گفته بودم مزخرف. آره، احتمالا همین بود. عجب اشتباه بزرگی کرده بودم. من مدت ها منتظر بودم تا خانم را ببینم و بهشان بگویم که اشتباه کردم، تکلیف مزخرف نبود، خیلی هم جالب بود، من اشتباه کردم، اشتباه کردم. من اشتباه های زیادی مرتکب می شوم و معمولا برایشان خیلی غصه میخورم اما این فرق داشت، من خانم رحیمی پور را ناراحت کرده بودم و حتی ازشان معذرت خواهی هم نکرده بودم.
همین شد که امروز سر کلاس فارسی ساکت نشستم تا شاید، یک درصد، به من هم توجهی کنند، به من هم چیزی بگویند، به من هم لبخند بزنند. اما این ها رویایی بیش نبودن و واقعی نشدند. آخر کلاس با عارفه حرص می خوردیم، چون اسم آوین روی برگه ما شش باز آمده بود، دینا چهار بار، زهرا سه بار و همه بالای یک بار صاحب توجه خانم شده بودند به غیر از من...
مگر من با خودم در عید تصمیم نگرفته بودم که سر کلاس مورد علاقه جدی بنشینم و تمرین ها را به بهترین نحو حل کنم؟ پس چه شد؟ این کار را نتوانستم انجام دهم؟
تا آخر روز فکرم درگیر بود و ناراحت بودم. آشفته بودم. هنوز هم هستم...
پ.ن: فصل بهار است ولی من به جای شمردن شکوفه ها، به گل های از دست رفته فکر میکنم.
پ.ن: کاش میشد همین یکبار، تکرار میشدی تکرار...
پ.ن: رضی جونم ببخشید.
همه هم قدم و هم مسیر. با آرمان های یکسان راهی مشخص را میروند و با هم متحد هستند.
امروز، روز قدس، روز همبستگی است. همه ی ما که در این مسیر قرار گرفته ایم، هدفی یکسان داریم. نابودی طاغوت بزرگ جهان، اسرائیل. همه با جان و دل و با بلند ترین صدای ممکن شعار مرگ بر اسرائیل را فریاد میزنیم.
من و رضوان و زهرا، به همراه خانم گلزاری با مدرسه فائزون راهی راهپیمایی روز قدس شدیم تا بتوانیم قدمی برای مردم مظلوم غزه برداریم. دوست خانم گلزاری، سری الحیدری جون هم بودن، خیلی دوستشون دارم:)
همه ی بچه ها غیر از من و رضوان و زهرا کلاس یازدهم و دوازدهم بودند، اما سن مهم نبود، ما همه با هم قدم بر میداشتیم و شعار میدادیم.
این غده کهنه
با دست تو دست من ریشه کن میشود
ما حملهور میشویم
شور ما شور خیبرشکن میشود
همه به پیش، همه به پیش
تشنگی و گرمای زیاد همه ی ما را خسته کرده بود ولی ما با امید و استوار محکم قدم برمیداشتیم و با تمام خستگی و تشنگی که داشتیم ادامه می دادیم. وسط راه خسته شده بودیم و گوشه همگی روی زمین نشستیم، چادر هایمان خاکی شد اما مهم نبود، مهم این بود که بعد از مدت زیادی راه رفتن ما می توانستیم استراحت کنیم؛ خیلی خوش گذشت...
برای نماز جمعه، توانستیم جایی پیدا کنیم و بایستیم. من و رضوان و چند نفر دیگر وضو نداشتیم، بماند که به سختی آب پیدا شد. موقع وضو گرفتن، یاد حضرت ابوالفضل افتادم، آب بود، اما نخورند، هوا گرم بود، اما نخوردند، تشنه بودند، اما نخورند. تازه توانسته بودم قسمت کوچکی از واقعه کربلا را تجربه کنم. در تمام راه، وقتی به شدت گرمم می شد و تشنگی ام زیادتر میشد، یا رقیه میگفتم و راه را ادامه می دادم.
این راهپیمایی، شیرین تر از همه ی راهپیمایی هایی بود که تا به حال رفته بودم و امیدوارم در دفترچه خاطرات ذهنم برای همیشه با عنوان بهترین راهپیمایی بماند.
وقتی برای برگشت به مدرسه فائزون در اتوبوس نشسته بودیم، دیگر نه من حال صحبت کردن داشتم، نه رضوان و نه زهرا. همگی خسته ی خسته شده بودیم، اما تجربه روز بی نظیری را کسب کرده بودیم. حتی با همان بی حالی مان با هم کمی حرف زدیم. من انقدر خسته و تشنه بودم که کلمات را یادم رفته و چرت و پرت حرف می زدم. سری جون و خانم گلزاری صندلی جلوی ما نشسته بودند، سری، سرش را روی خانم گلزاری گذشته بود و صحنه خیلی قشنگی شده بود، یک عکس قشنگ از این اتفاق دارم:دی)
وقتی به مدرسه رسیدیم من دیگر نمیتوانستم راه بروم و به سختی از سری جون و خانم گلزاری و خانم محمدی و باقی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. روز سخت اما شیرینی بود.
امشب آخرین شب قدر است. من سردرگم هستم و یک عالمه کار ریخته روی سرم. اعصابم خورد شده است که نمیتوانم تکلیف زیست را بنویسیم و مهلت ارسال اش هم تمام شده است. تکلیف دینی هم نمیدانم باید برایش چه کار کنم. از آن طرف مدرسه متن من را در کانالش گذشته اما با آن عکسی که اصلا دوستش نداشتم و یک تکه از متن ام هم تغییر دادن. من بخاطر رضوان دارم میرم دبیرستان امام صادق تا شب قدر پیش اون باشم ولی پیام داده میگه من اونجا باید کاری باشم و نمیتونم پیشت باشم. بابت همه ی این ها یکهویی پیش آمده دارم دیوونه میشم و نمیدونم باید چی کار کنم. این آخرین شب قدر است و من اصلا حال و حوصله این را ندارم که بخوام برای آخرین بار دعاهایم را کنم. من نیاز به فرصت بیشتری دارم. دوست ندارم با این حال کلافه ام جوشن کبیر رو بخونم و همینطوری بی حوصله باشم و الکی الکی این شب را بگذرونم. من برای بار هزارم به شدت سردرگم هستم...