سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که سعی دارد فراموش شان نکند...
نظر

معلم ها، ویژگی ای دارند که از نظر من در عموم مردم نمیتوان آن ویژگی را یافت و آن ویژگی، همدلی و همیاری به خصوص شان نسبت به دانش آموز هاست. 

معلم جان! 

امیدوارم در طی امسال آنقدر زیاد از شیطنت ها، خنده ها و ریز ریز حرف زدن های سرکلاسم ناراحت نشده باشی و بدانی که همیشه برای من «بهترین معلم» و «خاص ترین معلم» خواهی ماند. منتظر روزی باش که من هم معلم شده ام و وقتی به دیدنت می آیم از دانش آموزان بازیگوشم برایت حرف میزنم. برایت روز های نارنجی و خوش آرزو میکنم. 

خیلیــــی دوستت دارم. 

دوازدهمین روز اردیبهشتت مبارک.


نظر

تا کتاب های درسی ام را باز میکنم تا لااقل از موضوع شان چیزی بدانم و بدانم موضوع امتحان دینی فردا، یا زیست فردا در مورد چه بود، چشم هایم بسته میشوند و حس سبکی تمام بدنم را میگیرد، طوری که فکر میکنم موقع استراحت است و خودم را در عالم خواب می یابم. 

نمیدانم کتاب های درسی من جادو شده اند و کسی رویشان ورد خواب آور خوانده، یا مشکل فنی ای در من به وجود آمده و به کتاب های درسی ام حساسیت دارم! هر کدام از این مشکل ها باشد، معلوم شده است که من الان نمی توانم درس بخوانم، بنظرم دلیل موجهی هم هست. خب تقصیر من نیست که کتاب دینی پر از مسائل حوصله سر بر و خسته کننده است که ناخودآگاه خواب را به چشمانم دعوت میکند یا من که در دوست بودن کتاب علوم، با خواب کاره ای نبودم و از همان اول فهمیدم که کتاب علومم با خواب دوست صمیمی است و خیلی وقت ها با هم قرار میگذارند. نکته عجیب این است که هر وقت من سراغ کتاب علوم میروم او با خواب قرار دارد و به من هم تعارفی میزند که من هم با آن ها بروم، من هم برای اینکه دل کوچک شان را نشکنم قبول میکنم و بدین گونه خودم را بین جزوه ها و کتاب های درسی ام پیدا میکنم.

اصلا انگار تمامی کتاب های درسی من با خواب قراردادی بسته اند و رفیق اش شده اند؛ انگار آن ها هم فهمیده اند که «خواب» رفیقی خوب و همراهی همیشگی ست.


نظر

همه ی ما دوست داریم برای مدتی طولانی یا حتی دائمی، در لحظه ای بسیار خاص میان زندگی مان، ماندگار شویم. همان لحظه ای که دست به دوربین و قلم برای ثبت آن اتفاق میشویم و با خودمان می گوییم: کاش همیشه همینطوری بود، یا کاش همین جا می ماندیم. 

وقتی با دوستانتان سفر میروید، وقتی از یک اتفاق خوب غافلگیر میشوید و قلب تان مثل پروانه ای در یک باغ پر از گل شاد میشد و تند، تند می تپد و لبخندی زیبایی بر لبتان میشنید و نفس تان از خوشحالی در سینه تان حبس میشود، آن لحظه ای که خبر خوبی به گوش تان میرسد، آن موقع که کنار کسی که خیلی دوستش دارید هستید و دلتان میخواهد مدت زیادی پیش آن بمانید؛ در همه ی این لحظات، ما دلمان میخواهد کاری کنیم تا برایمان ماندگار و دائمی شوند. دوست داریم برای مدت زیادی در آن حس و حال خوب بمانیم. 

خدای ما دائم است، برای ماهایی که دل کندن برایمان سخت است و زود دلتنگ میشویم، ماهایی که می خواهیم تا تهش باشیم؛ خدای دائم ما دست به هر کاری بزند دائمی میشود...

پ.ن: پلی جون میشه بگی کجاهاش نیاز به اصلاح کردن داره؟ اصلا متن خوبی شده؟؟؟ یا خیلی چرته؟؟؟؟ 


نظر

میان فکر های به هم ریخته ام کلافه شده ام. هیچکس باور نمی کند که من نمیتوانم برای ذکر روی فانوسم که یا دائم است، داستانی کوتاه یا حتی یک روایت بنویسم. هیچکس باور نمی کند که حس نویسندگی من به معنای واقعی، تمام شده است.

دراز کشیده ام و فکر میکنم که اگر یکشنبه بروم و بگویم که ننوشتم، چه میشود. میدانم چه میشود، همه میگویند که تو که متن های خیلی قشنگی مینویسی، پس چرا ننوشتی؟؟؟ و من هرچقدر برایشان توضیح دهم که من بلد نیستم بنویسم، باور نمی کنند. 

حالا، فکر میکنم که چطور می توانم روایتی ساده و کوتاه درباره ذکر روی فانوسم بنویسم و تمام شود، اما دوباره فکرم روی همان نقطه صفر می ماند و به هیچ جایی نمیرسد. 

من، دیگر نمی توانم هیچ چیز بنویسم... 

پ.ن: دنیا چقدر بی رحم است:|