سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
زمستان 13 سالگی , • نظر

من همان حلی هستم که زنگ تفریح قبل از کلاس ریاضی در کلاسمان رژه میرفتم و شعار مرگ بر ریاضی میدادم، همان حلی حواس پرت که متوجه ورود معلم ریاضی نشد و همانطور به شعار دادن ادامه داد تا دید همه بچه ها دارن بهش علامت میدهند و بعد یکباره سکته کرد. هرچند از نظر حلی او کار اشتباهی نکرده است و ریاضی با تمام ظلم هایی که در این سال ها به ما کرده است مستحق مرگ است.

من همان حلی هستم که با عارفه زنگ تفریح رفتیم و کاربرگ های تکلیف ریاضی من را جر دادیم و دلمان خنک شد، همان تکه های کوچک که بعضی ها را به باد سپردیم و بعضی ها را به سطل آشغال!

من همان حلی هستم که به قول معلم ها همنشین بد هستم و بچه ها را هم مثل خودم شیطون و پرحرف و حواس پرت میکنم.

همان حلی هستم که در کلاس ریاضی جای گوش دادن به حل سوال های عجیب و خیره شدن به تخته سیاه که رویش را اعداد نامفهوم پوشانده اند، دفتر یادداشت روزانه اش باز میکند و خودکارش را برمیدارد و به دنیای خودش پا میگذارد.

همان حلی که سر کلاس فیزیک کتاب جادو ممنوع میخواند.

همان حلی که سر کلاس ها برای نازنین و رضوان پیام رمزی میفرستد.

همان حلی که سر کلاس اجتماعی قدرت حرف زدنش را از دست میدهد و نمیتواند سوال هایش را بپرسد.

همان حلی که کل هفته منتظر کلاس های نگارش و فارسی است.

همان حلی که مدرسه را فقط برای دیدن دوستانش و شیطنت و کلاس های نگارش دوست دارد.

همان حلی که قبلا کلاس پیلاتس را دوست داشت.

همان حلی که در کلاس ها هیچ چیز گوش نمیدهد و معلم ها را عاصی میکند.

همان حلی که دو بار از کلاس بیرون پرت شده است.

همان حلی که نصف شب ها یواشکی کتاب میخواند.

همان حلی که همیشه بی مزه بازی در می آورد.

همان حلی که سعی می کند همیشه بخندد.

همان حلی که جای درس خواندن برای امتحان هایش، کتاب میخواند و متن مینویسد.

همان حلی که بار ها گریه کرده است چون فکر میکند ________ دوستش ندارد.

همان حلی که بار ها نقشه کشیده است کلاس ها را بپیچاند.

همان حلی که گاهی بی حوصله و بد اخلاق میشود.

همان حلی که از ریاضی و فیزیک متنفر است.

همان حلی که عاشق دوستان صمیمی اش است.(برای نانا و رضوان)

همان حلی که دوست دارد ساعت ها کتاب بخواند.

همان حلی که الان 4874 روزش است.

همان حلی که با خواهرش دعوا میکند.

همان حلی که پارسی بلاگ با او لج است.

همان حلی که دوست پلی است.

همان حلی که کلمات را خیلی دوست دارد.

همان حلی که عاشق نوشتن است.

دی:)


زمستان 13 سالگی , • نظر

ساعت 12:12 شب است و من بیدارم! بیدارم چون دوست دارم شبزی بشم، ددوست دارم روز ها که بقیه بیدار هستند بخوابم و هیچ کاری با آدم های دیگر نداشته باشم، از اینکه همیشه شاداب و شیطون باشم خسته شدم، از اینکه همیشه حرف بزنم، از همه چیز! 

پس میخوام شبزی باشم تا هروقت دلم خواست بتوانم با آرامش کتاب بخوانم، راحت بیام و اینجا بنویسم! اینطوری دیگر هیچکس موقع کتاب خواندن به من گیر نمیده برو درس بخون رمان نخون، کسی گیر نمیده الان چه وقت کار با لپتاب است و هرچقدر هم من توضیح قانع نشوند و دیگر کار به دعوا ها نمیکشد. 

پ.ن: میدونم متنم افتضاح شده؛چرخش فعل هم داشتم ولی واقعا حال ندارم ویرایش کنم و چشم هایم دارد نابود میشود با نور لپتاب توی سیاهی مطلق خانه!


زمستان 13 سالگی , • نظر

من واقعا دیوانه هستم!

بچه های کلاس دارن امتحان ریاضی میدهند و من فقط برگه خالی امتحانم را گوشه میزم گذاشته ام و مینویسم، مینویسم چون نوشتن حالم را بهتر میکند، معلم ریاضی از کنار میزم رد میشود و مرا عجیب نگاه میکند و من تنها در دلم میگویم نباید هم بفهمید که نوشتن چه لذتی دارد...

همین وسط ها که فکرم از سوال امتحان به نوشتن متن و بدبختی هایم میپرد این طرف و آن طرف ناگهان به فکرم خطور میکند که یعنی اگر هرماینی بود به من تقلب میداد؟ ولی مغزم بی آنکه مدتی فکر کند جوابم را داد:حلی جان هرماینی به رون هم تقلب نمیداد بعد به تو بدهد؟ هاهاها زهی خیال باطل!

باز به برگه امتحانم زل میزنم، من هیچی از سوال هایش را نمیفهمم، اصلا نمیدانم این سوال ها چه میگویند و چه میخواهند، چه برسد به این که بخواهم حل شان کنم!

عدد های عجیب و غریب و حروف انگلیسی که جایگزین کلمات شده اند با من چه کار دارند؟ من که با آن ها هیچ کاری ندارم اما آن ها خودشان را محکم به من چسبانده اند و نمیروند، هرچقدر میگویم من علاقه ای به شما ندارم، گوش نمیدهند و سخت تر به من نزدیک میشوند. زمان هر چه بیشتر میگذرد، من بیشتر مطمُن میشوم که نه ریاضی به درد من میخورد و نه من به درد ریاضی، پس کی میشود من و ریاضی بتوانیم راهمان را از هم جدا کنیم؟ من آن روز را باید جشن بزرگی بگیرم.

پ.ن: امتحانم را تقریبا خالی دادم، از چهار تا سوال دو تا را نوشتم که اونم چرت و پرت بود!(چرت و پرت محض)

پ.ن: میخوام برم هاگوارتز چون درس های آنجا جذاب است و لااقل به درد آدم میخورد، نیازمند یک دعوتنامه هاگوارتز، هرچه سریع تر


زمستان 13 سالگی , • نظر

مگر وطن ما هم ایران نیست؟

بله وطن ما ایران است و ما به ایرانی بودنمان افتخار میکنیم.

همه مردم حق دارند در تصمیم گیری برای آینده کشورشان انتخاب کنند تا کشوری بهتر داشته باشند. اما قانونی هست که زیر هجده ساله ها حق رأی ندارند. ولی مگر ما زیر هجده ساله ها حق نداریم دستی در آینده کشورمان داشته باشیم و انتخاب کنیم آینده مان به دست چه کسانی رقم خواهد خورد؟

اگر ما حق رأی نداریم پس یعنی حق انتخاب آینده کشورمان هم نداریم!

ولی مگر ما همان ها نیستیم که قرار است آینده کشور به ما بسته باشد و کار های بزرگی میخواهیم انجام دهیم؟ پس چرا نمیتوانیم از همین حالا برای کشورمان مسُولین خوبی انتخاب کنیم و صدای خودمان را داشته باشیم؟

مگر ما همان هایی نیستیم که پنج سال دیگر رأی اولی هستیم و قرار است پشت صندوق های رأی بایستیم و کاغذی را که انتخابمان برای آینده کشورمان است را در صندوق بیندازیم؟

نظر من این است که کسی که میتواند حرف بزند و برای آینده اش فکر کند، میتواند حق رأی داشته باشد چون وگرنه انگار لال است و نمیتواند حرف خودش را بزند. خلاصه که بیچاره ما زیر هجده ساله ها که نمیتوانیم انتخاب خودمان را برای آینده کشور داشته باشیم و همه الکی میگویند که امیدشان به ماست، چون اگر امید کسی به ما بود میگذاشتند رأی بدهیم و دستی در آینده کشور داشته باشیم.


زمستان 13 سالگی , • نظر

مغزم داغ کرده و کرکره هایش را پایین کشیده است.

کلافه شدم از این همه درس و فقط منتظرم تا کلاس تمام بشود و فرار کنم، از درس ها ...

دلم برای عینکی خوش قلب تنگ شده، با نازنین دعوا کردیم، چند بار رضوان رو اذیت کردم، سر کلاس ها حواسم نیست، معلم ها از دستم عاصی هستند، من امروز چمه؟

چرا همچین شدم امروز؟ مگه حلی به خودش قول نداده بود تا میتواند دلیلی برای خندیدن پیدا کند و حتی اگر نشد بی دلیل بخندد، پس چرا امروز حتی یک ثانیه هم نخندیده؟ چرا امروز همان حلی پرحرف نبوده؟

گاو کنار ساعت کلاسمان که چند هفته پیش وقتی خیلی سرخوش بودم آویزانش کرده بودم و کلی بهش خندیده بودم، از دور به من با چشم های عروسکی مسخره اش نگاه میکند و با لبخند کجکی اش سعی میکند از من بپرسه امروز چته؟ چرا مثل همیشه نمیخندی؟ هاا؟

و من فقط برایش یک جواب دارم: نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم

پ.ن:اگر قرار بود تنها یک کلمه را از کلمات جهان حذف کنم تا دیگر کسی مجبور نباشد آن را به کار ببرد کلمه نمیدانم را حذف میکردم تا دیگر مجبور نشی بگویی نمیدانم! 

ندانستن خیلی سخت است، خیلی سخت.

 


نظر

12:00

نفس عمیقی میکشم. اولین نفس چهارده سالگی چه طعمی دارد؟

اَه! یک طعم غریب...! مزه ی بزرگ شدن، مزه ی دلتنگ شدن برای سیزده سالگی، یک مزه ی گس، مخلوطی از تلخی و شیرینی... 

دلم بچگی کردن میخواهد. شاید نه سال قبل را، که برای اولین بار لذت چشیدن طعم کلمات را با وجود خودم حس کردم. شاید، همانطور که دینا میگفت، دلم ده سال قبل را میخواهد. همان موقع که برای پا گذاشتن در فضایی جدید و غریب با نام رسمی پیش دبستان یک گریه میکردم. یا شاید هم دلم قبل ترش را میخواهد. همان موقع که در مهدکودک کفش تمام معلمان مان را به جرم انداختن کفش دوستم در کیسه زباله، در سطل آشغال انداختم! شاید اصلاً دلم میخواهد برگردم خیلی قبل تر هایش، آن زمانی که نوزادی بیش نبودم و هر روز همراه مادرم با کَریِر راهی مدرسه میشدم. 

هر چه که هست، دلم بچگی را میخواهد. چهارده برای سن، عدد بزرگیست، که من هنوز برای به دوش کشیدن بارش کوچکم.

دوست دارم چشم هایم را ببندم و وقتی باز کنم که کل جهان را با فریاد امروز یازده آبانه پر کنم. جیغ بلند بکشم و فریاد بزنم کادو میخوام. دلم برای تماام لحظات بچه بودنم تنگ شده است... 

سلام چهارده سالگی... 


نظر

12:00

چراغ را روشن میکنم و به آینه خیره میشوم. دخترک توی آینه با دخترک روز های قبل، فرق دارد... 

نفس عمیقی میکشم. اولین نفس چهارده سالگی چه مزه ای دارد؟ 

اَه! یک طعم غریب...! مزه ی بزرگ شدن، مزه ی دلتنگ شدن برای سیزده سالگی، یک مزه گس، مخلوطی از شیرینی و ترشی...

دلم بچگی کردن میخواهد. همانطور که دینا میگفت، دلم ده سال قبل را میخواهد. همان موقع که برای پا گذاشتن در فضایی جدید و غریب گریه میکردم. یا شاید قبل ترش، که سه ساله بودم و در مهدکودک کفش تماام معلم ها را توی سطل آشعال ریختم... 

دلم بچگی کردن میخواهد... 

عدد چهارده، برای سن واقعا زیاد است...