سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
زمستان 13 سالگی , • نظر

من واقعا دیوانه هستم!

بچه های کلاس دارن امتحان ریاضی میدهند و من فقط برگه خالی امتحانم را گوشه میزم گذاشته ام و مینویسم، مینویسم چون نوشتن حالم را بهتر میکند، معلم ریاضی از کنار میزم رد میشود و مرا عجیب نگاه میکند و من تنها در دلم میگویم نباید هم بفهمید که نوشتن چه لذتی دارد...

همین وسط ها که فکرم از سوال امتحان به نوشتن متن و بدبختی هایم میپرد این طرف و آن طرف ناگهان به فکرم خطور میکند که یعنی اگر هرماینی بود به من تقلب میداد؟ ولی مغزم بی آنکه مدتی فکر کند جوابم را داد:حلی جان هرماینی به رون هم تقلب نمیداد بعد به تو بدهد؟ هاهاها زهی خیال باطل!

باز به برگه امتحانم زل میزنم، من هیچی از سوال هایش را نمیفهمم، اصلا نمیدانم این سوال ها چه میگویند و چه میخواهند، چه برسد به این که بخواهم حل شان کنم!

عدد های عجیب و غریب و حروف انگلیسی که جایگزین کلمات شده اند با من چه کار دارند؟ من که با آن ها هیچ کاری ندارم اما آن ها خودشان را محکم به من چسبانده اند و نمیروند، هرچقدر میگویم من علاقه ای به شما ندارم، گوش نمیدهند و سخت تر به من نزدیک میشوند. زمان هر چه بیشتر میگذرد، من بیشتر مطمُن میشوم که نه ریاضی به درد من میخورد و نه من به درد ریاضی، پس کی میشود من و ریاضی بتوانیم راهمان را از هم جدا کنیم؟ من آن روز را باید جشن بزرگی بگیرم.

پ.ن: امتحانم را تقریبا خالی دادم، از چهار تا سوال دو تا را نوشتم که اونم چرت و پرت بود!(چرت و پرت محض)

پ.ن: میخوام برم هاگوارتز چون درس های آنجا جذاب است و لااقل به درد آدم میخورد، نیازمند یک دعوتنامه هاگوارتز، هرچه سریع تر