سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
زمستان 13 سالگی , • نظر

مغزم هم مثل اتاقم آشفته است. انگار نه انگار که فردا یک فروردین است و وضعیت اتاق من طوری است که انگار هنر کرده است همینطوری است و از زلزله هشت ریشتری به جا مانده است. حال و حوصله ی هیچ کس و کاری را ندارم و فقط کتاب میخونم. کتاب ها دوای هر دردی هستند، دوست همیشگی، همدم و همیار، اما گاهی آن ها هم نمیتوانند کاری کنند، گاهی هیچ کس نمیتواند کمکت کند و این موقعیت خیلی بد است، خیلی! 

گاهی منتظر اتفاقی هستی که میدانی نمیشود اما در پس ذهنت امید داری که بشود، امید داری که همان غیر ممکن، ممکن شود. ولی نمیشه، غیرممکن، غیرممکن می ماند و امید از دست میرود. امید که از دست میرود حس میکنی دیگر هیچ کاری نمیتوانی انجام بدهی و پوچ هستی. بعد تو میمانی و یک خود پوچ و خالی، یک خودی که خود بودنش را باور ندارد. یک خودی که دیگر آن امید پس ذهنش، برایش تبدیل به آرزویی غیرممکن اما شیرین تبدیل شده است، مدام به آن غیرممکن فکر میکنی، از فکر شیرین بودنش لبخندی بر لبانت مینشیند اما از ناممکن بودنش حرص ات در می آید و عصبی میشوی. اگر آهنگی گوش کنی صدایش را تا ته بلند میکنی و بعد هیولای درونت خطاب به خواننده فریاد میزند: من از تو بدبخت ترمممممممم. احساس پوچ بودن، احساس بدبختی را می آورد. اگر کتابی بخوانی و شخصیت اصلی آدم شاداب و خوبی باشد، کلی عصبانی میشوی و میگویی: چرااااااا! زندگی انقدر شاد نیسسسست. و اگر شخصیت، آدمی افسرده و غمگین باشد میگویی: زندگی از این که تو هم فکر میکنی بدتر است، غم تو که چیزی نیست، من از تو هم بدبخت تر هستم. 

انقدر حالت بد میشود که دیگر بی خیال همه چیز میشوی و هیچ چیز دیگر برایت اهمیت ندارد. 

پ.ن: تمام کردن یک متن، سخت ترین کار است... 

پ.ن: نمیدونم چه انگیزه ای داشتم که اینو الان نوشتم، اما خب، احتمالا حس الانم است!