سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
زمستان 13 سالگی , • نظر

و اشک هایی که هر موقع دلشان میخواهد می آیند و خبر از موقع رفتنشان هیچگاه نمیدهند. 

امروز، آخرین روز مدرسه رفتن ما در سال 1402 بود و افطاری داشتیم، قبل از گعده آخر بغض کوچکی گلویم را گرفته بود که نشان از غم و غصه و دلتنگی بود اما، موقع گعده دیگر چشمانم توان نداشتند و ریختند، آمدنذ و آمدند، تا خواستند سعی کردند آن گلوله سفت داخل گلویم را باز کنند و از بین ببرند. اشک ریختم و اشک ریختم، گریه کردم و گریه کردم، به قدری شدت گریه ام زیاد بود که فهمیدم من هیچوقت از زندگی تا به حال به این شدت گریه نکرده بودم. گریه ام بند نمی آمد، همینطور گریه کردم تا خانم زرسازان(مدیرمان) آن جمله ای را گفتند که میخواستم نگویند، نمیخواستم این جمله را بشنوم؛ سال خوبی داشته باشید، خداحافظ! 

و من با با شتاب به کلاس پناه بردم و گریه کردم، بلند بلند گریه کردم بلکه خالی بشوم اما گریه من کوتاه نمی آمد و مدام شدید و شدید تر میشد، نازنین و رضوان هم آمدند و با هم نشستیم و بلند  بلند گریستیم، هم را بغل کردیم و شدید تر گریه کردیم. 

من غمگین بودم، دلیل اصلی غمگین بودنم را نمیدانم اما میتواند چیزی فراتر از دلتنگی باشد. من و نازنین رضوان کف کلاس هفتم مان نشستیم و به اطراف نگاه کردیم و باز نگاهمان به چشمان قرمز و اشک های همدیگر افتاد و باز گریه ای بلند تر را از سر گرفتیم. حالا فقط ما ماندیم و کلاس هفتم، در این بین خانم گلزاری هم می آیند، خوشحالم که می آیند چون تنها معلمی که خوب میتواند احساسات را درک کند ایشان هستند، به خانم گلزاری نگاه کردم و گریه ام شدیدتر شد. چندین بار سعی کردم از خانم گلزاری خداحافظی کنم، بغل شان کردم و در بغل شان گریه ام به اوج رسید اما تا می آمدم کلمه خداحافظ را بگویم، فقط صدای خ از گلویم بیرون می آمد و بقیه اش می ماند همانجا در گلویم، پیش همان بغض گنده. وقتی برای بار آخر بغل شان کردم و دوباره گریه ام را سر گرفتم توانستم صدایی با نجوای خداحافظ از گلویم خارج کنم. گفتنی های زیادی داشتم اما نمیتوانستم، چیز های مهمی بودند که میخواستم بگویم اما نتوانستم. و وقتی کفشم را پوشیدم و به در مدرسه نگاه کردم دوباره گریه ام بلند شد، خانم خواجه پیری را دیدم و خواستم ازشان خداحافظی کنم، بغل شان کردم و حالم بدتر شد، از اینکه تا یک ماه نمیبینم این فرشته ها را حالم خیلی بد شد. نمیتوانستم حرف بزنم، کلمه ها به زور از دهانم بیرون می آمدند و به تک تک چیزی شبیه سال خوبی داشته باشید و خداحافظ میگفتم. سوار ماشین که شدیم، فقط در ذهنم قیافه خانم گلزاری بود، این که چقدر بغل کردن شان دلنشین است و من چطور یک ماه بی بغل به سر کنم؟ 

من عاشق بغل کردن های فرشته های مدرسه مان هستم، معلم های ما واقعا *خاص* هستند. 

پ.ن: چقدر خوب است که یک معلم احساسات دانش آموز اش را درک کند و بتواند با حرف زدن حالش را بهتر کند.