سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

12:00

نفس عمیقی میکشم. اولین نفس چهارده سالگی چه طعمی دارد؟

اَه! یک طعم غریب...! مزه ی بزرگ شدن، مزه ی دلتنگ شدن برای سیزده سالگی، یک مزه ی گس، مخلوطی از تلخی و شیرینی... 

دلم بچگی کردن میخواهد. شاید نه سال قبل را، که برای اولین بار لذت چشیدن طعم کلمات را با وجود خودم حس کردم. شاید، همانطور که دینا میگفت، دلم ده سال قبل را میخواهد. همان موقع که برای پا گذاشتن در فضایی جدید و غریب با نام رسمی پیش دبستان یک گریه میکردم. یا شاید هم دلم قبل ترش را میخواهد. همان موقع که در مهدکودک کفش تمام معلمان مان را به جرم انداختن کفش دوستم در کیسه زباله، در سطل آشغال انداختم! شاید اصلاً دلم میخواهد برگردم خیلی قبل تر هایش، آن زمانی که نوزادی بیش نبودم و هر روز همراه مادرم با کَریِر راهی مدرسه میشدم. 

هر چه که هست، دلم بچگی را میخواهد. چهارده برای سن، عدد بزرگیست، که من هنوز برای به دوش کشیدن بارش کوچکم.

دوست دارم چشم هایم را ببندم و وقتی باز کنم که کل جهان را با فریاد امروز یازده آبانه پر کنم. جیغ بلند بکشم و فریاد بزنم کادو میخوام. دلم برای تماام لحظات بچه بودنم تنگ شده است... 

سلام چهارده سالگی... 


نظر

12:00

چراغ را روشن میکنم و به آینه خیره میشوم. دخترک توی آینه با دخترک روز های قبل، فرق دارد... 

نفس عمیقی میکشم. اولین نفس چهارده سالگی چه مزه ای دارد؟ 

اَه! یک طعم غریب...! مزه ی بزرگ شدن، مزه ی دلتنگ شدن برای سیزده سالگی، یک مزه گس، مخلوطی از شیرینی و ترشی...

دلم بچگی کردن میخواهد. همانطور که دینا میگفت، دلم ده سال قبل را میخواهد. همان موقع که برای پا گذاشتن در فضایی جدید و غریب گریه میکردم. یا شاید قبل ترش، که سه ساله بودم و در مهدکودک کفش تماام معلم ها را توی سطل آشعال ریختم... 

دلم بچگی کردن میخواهد... 

عدد چهارده، برای سن واقعا زیاد است... 


نظر

کیفی که برای مدرسه چیده بودم را باز میکنم و دانه، دانه کتاب هایم در میارم، با غصه نگاهشان میکنم و در دلم بهشون میگم:قرار بود فردا تو مدرسه انقدر بهتون زل بزنم تا خسته بشم، قرار بود فردا بیام مدرسه، ولی قرار بود... 

بعد از بیرون کشیدن کتاب و دفتر و جزوه های ریاضی مزخرف نوبت به کتاب فارسی عزیزم میرسد، بیرون میکشمش و بغلش میکنم، دوستش دارم، از اعماق وجودم! 

انگار رابطه ی عمیقی بین من و او قرار دارد که باعث این میشود که جای خوشحالی برای اینکه دیگه فردا سه زنگ ریاضی نداریم، برای دو زنگ فارسی رویایی که قرار بود داشته باشیم غصه میخورم!

برای ندیدن خانم رحیمی پور، برای از دست دادن بغل گرم از خانم رحیمی پور که از چهارشنبه منتظرش هستم، انگاااار که برای من عین صد ها روز گذشته است اما خب دلتنگی است دیگر!!!!!!


نظر

نمی داند چند بار اسمش را برروی صفحه گوگل نوشتم و همان نتیجه های تکراری را هزاران بار خواندم، نمی داند از دلتنگی اش همان معدود عکس های قدیمی و کمی که در اینترنت دارد را چندین و چند بار دیدم و و دلتنگ تر شده ام! 

نمی داند چقدر دوستش دارم چون قادر به توضیح دادن مقدار دوست داشتنم نیستم و نمیتوانم با هیچ کلمه بهش بگویم: عاشقتم! 

نمی داند روز هایی که نمیبینمش چقدر دلم برای بغل کردنش تنگ میشود و بارها خودم را در بغلش تصور میکنم و دست های گرمش را که دورم حلقه کرده است در خیالم برای چند دقیقه آرامش وجودم میشود! 

نمی داند چقدر وقتی به بیرون میروم با خودم میگویم هر چند غیر ممکن است اما فکرش را بکن الان بیرون یهویی اتفاقی ببینیش؛ اونوقت چی کار میکنی؟ 

و به همین خاطر است که حاضر شدنم طول میکشد!

ببخش اگر که با خیال بودن تو زنده ام

اگر به انتظار تو نشسته ام


تعطیلات حوصله سر بر هستند. در تعطیلات مغز من بیشتر از هر وقتی فکر های چرت و پرت می کند. حوصله ام سر رفته است، قدرت نوشتنم را از دست داده ام، کتاب هایم صدایم میکنند تا بخوانمشان اما انگار حوصله کتاب خواندن هم ندارم! 

خسته ام، از بی حوصله و بی کار بودن خسته ام، از دلتنگ بودن خسته ام. 

یک عدد حلی بی حوصله. 

پ.ن: چطور می شود تعطیلات عید را سریع تر گذراند؟ 

پ.ن: خانم گلزاری گفتن از اتفاقاتی که در تعطیلات برایم می افتد برایشان بنویسم و بعد تعطیلات بهشون بدهم اما انگار باید کاغذی بردارم و روی آن تنها بنویسم: هیچ، تعطیلاتم را در هیچستان سر کردم. 


رضوان و زهرا امروز خانه مان بودند. ما هم چشم مادرم را دور دیدیم و کلی کار های عجیب و غریب کردیم و خندیدیم و خندیدیم. با پر رنگ ترین رژ قرمز موجود، روی صورتمان خط و خش کشیدیم و لباس ها را برعکس و مسخره پوشیدیم، موهایمان را به هم ریختیم و سر و وضعمان ترسناک و عجیب شد، تصمیم گرفتیم با همین سر و وضع عجیب، کلیپ ترسناک بگیریم، اولش شور و شوق مان خیلی زیاد بود و وسطش مدام خنده مان میگرفت. بعد از حدود ده بار گرفتن فیلم و پر شدن حافظه گوشی من( به شدت عجیبی) کم کم خسته شدیم، برداشت آخرمان بد نشد و امیدوارم همیشه این خاطره را یادم بماند و بعد ها اگر بچه دار شدم برایش تعریف کنم. سر افطار زهرا بشقاب آبی را برداشت، رضوان بشقاب سبز و من بشقاب نارنجی را! و شروع کردیم به شوخی کردن با معلم هایمان( هر رنگ، یکی از معلم های عزیزمان است) 

انقدر خندیدیم که به زور توانستیم بخوریم. خیلی خیلی خوش گذشت، فقط مشکل این است که نمیدانیم بعد از این شوخی های وحشتناکی که کردیم، بعد از عید چجوری در چشمان خانم گ و خانم ح. خ و خانم ر ح پ نگاه کنیم:دی:)

بشقاب های نارنجی و آبی و سبز، از توی سینک ظرفشویی به من چشمک میزنند، با خودم میگویم که کاش میشد با بشقاب نارنجی بخوابم، لحظه ای بشقاب را برمیدارم تا با خودم جدی جدی به تختم ببرم و با او بخوابم، اما حلی درونم میگوید: عاقل باش، اینطوری میشکند و تو دیگر بشقاب نارنجی نداری تا دلتنگی را با وقت گذراندن با او کم کنی. به حرفش گوش میدهم و بشقاب را توی همان سینک میگذارم. خوشحالم که خانم آبی و سبز و نارنجی را بشقاب هایشان را در خانه مان دارم و میتوانم آن ها را جای خانم هایمان بگذارم. آه که من چقدر دلتنگ و جو گیرم! 

دنیای خیالات من همه اش آبی و سبز و نارنجی است و روزی با خودکار هایشان سرگرم هستم و روزی با بشقاب هایشان، فقط لازم است چیزی که این رنگ باشد را ببینم و یادشان بیفتم. آخر دوستشان دارم، دوستشان دارم. 

امروز خیلییی با رضوان و زهرا خوش گذشت و امیدوارم خاطره این روز فوق العاده، مثل خاطرات سه سال پیشم که الان هیچ چیزی ازشان را به خاطر نمی آورم خاک خورده نشوند و همیشه تمیز بمانند.


این حس، حسی است که حلی قدیمی هیچوقت نداشت. دلم میخواد برم و محو بشم، برم یه جای دور تا دیگه هیچکس من رو نبینه از اینکه در یک جمع مرکز توجه ها باشم متنفرم، از این که در گعده ها با اینکه حرفی دارم ولی سکوت میکنم چون از اینکه یکهو همه من را ببینند متنفرم. اما من قبلا اینطوری نبودم، قبلا همیشه و هرکجا حرف میزدم، خجالت نمیکشیدم و همیشه هم سوال هایم را میپرسیدم، این که چی شد اینطوری شدم و امسال همه یکهو بهم گفتن چرا انقدر اعتماد بنفست آمده پایین نمیدانم، اما هروقت بچه ها یا معلم ها این را میگن یاد پارسال می افتم که همه میگفتن اینو بفرستیم حرف بزنه، فقط این انقدر اعتماد بنفسش بالا است که این کار را بکنه!

الان شدم یک آدم فراری از گفتن نظر هایش، آدمی که در کلاس ها نظرش را درباره سوال معلم فقط زمزمه میکند. فردا باید ارائه اجتماعی ام را بدم و از هرچیزی بیشتر استرس دارم، از پنجشنبه همه کار هایش را کرده ام اما برای بار هزارم با خودم میگویم اگر بد باشد چی؟ اگر خراب کنم چی؟ اگر وقت کم آوردم چی؟

و هزار و یک سوال استرس آور دیگر از یکشنبه هفته پیش که تکلیفمان شد هفته بعدش ارائه بدهیم در ذهنم جمع شدند و امشب همه شان باهم به سراغم آمده اند. پاورپوینتی که درست کرده ام را باز میکنم، بنظرم آنطور که در ذهنم عالی را معنا کرده ام نیست. تصمیم میگیرم اصلا بدون پاورپوینت کارم را انجام بدهم. به خودم دلداری می دهم که اصلا شاید فردا نوبت تو نرسد که ارائه کنی و اینطوری میتوانی جشن بگیری، اما ته دلم میدانم که چون همیشه معلم ها یا با من مشکل دارند یا به قول خودشان از سر مهربانی همیشه توجه شان به من است خانم گلزاری قطعا من را صدا میکند تا من هم همین فردا ارائه ام را بدهم.

در دلم غوغایی بر قرار است و از استرس حالم داره بهم میخورد. دوباره مرور میکنم با خودم که سر ارائه ام قرار است چی بگویم، روی متنم کاملا مسلط هستم و بلدم چی بگویم اما چیزی که ته دلم میگوید اگر خراب کنی چی بزرگ تر از حس مسلط بودنم است، خیلی خیلی بزرگ تر!

حوصله ندارم که دوباره ارائه ای بدهم یا در کلاس حرفی بزنم و یکهو همه برایم دست بزنند، اینها کی متوجه میشوند که من بدم می آید برایم دست بزنند؟ چون من میدانم هیچوقت کارهایم انقدر خوب نیست که بخواهند برایم دست بزنند، پس شاید برای دلسوزی شان است؟

اگر دینا این متن را بخواند همه جا جار میزد واای ببینید این داره چه تخریب شخصیتی میکند، اصلا حلی اینطوری نیست که نوشته است.

اما هستم، این من واقعی هستم. استرسم بیش از آن است که میدانم برای این رائه لازم است اما مغزم قبول نمیکند که کمی از استرس را همینجا زمین بیندازد و رهایش کند.

آخرش هم میدانم فردا یک ارائه معمولی میدهم و همه چیز تمام میشود اما...

برایم سخت است قبل از ارائه نگم که این چرت و چرت و ارزش گوش دادن ندارد، اما اگر بگم باز هم مثل همه ی کلاس های دیگر ساعت ها سرزنش میشوم که نباید اینطور بگویم و حرف هایم چرت و پرت نیستند، خصوصا فردا اگر سر کلاس اجتماعی این را بگویم احتمالا چیزی جز یک بدن بدون سر ازم باقی نخواهد ماند چون هفته پیش که خانم گلزاری تکلیف را گفتند و من یک عالم غر زدم و دقیقا همان روز وقتی موقع پرسیدن سوال هایمان بود و من نپرسیدم خانم گلزاری زنگ آخر یک عالمه با من صحبت کردند و احتمالا دیگر نباید سر کلاس اجتماعی غر بزنم.

هیچوقت فکر نمیکردم روزی من هم طعم استرس و نگرانی را بچشم، فکر میکردم من همیشه عاشق ارائه دادن میمانم و همیشه هم عاشق صحبت کردن در جمع، اما زهی خیال باطل!

پ.ن: واقعا انقدر استرس دارم که دوست دارم تا صبح چرت و پرت بنویسم و چرت و پرت بنویسم 

پ.ن: فردا امتحان عربی هم داریم و من مثل همیشه جمله قبل امتحان هایم را میگویم: قراره بازم گند بزنم(البته عربی ام خوبه اما...)

پ.ن: واقعا چرا انقدر استرس دارم؟؟