سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...

از وقتی توی مدرسه خانم رضاییان باهام حرف زدن( نکته مثبت: نیم ساعت از کلاس فیزیکم رفت) حالم بد شد. میدونستم که بعضی از معلم ها باخبرن از شرایط، اما اینکه صراحتا درموردش صحبت بشه برام وحشتناک بود. اون کلمه، شنیدنش، برام از صدهزار بار زمین خوردن و زخم خوردن دردناک تره. وقتی تمام روز اون کلمه چهار حرفی توی مغزم رژه میره و هیچوقت جرئت به زبون آوردنش رو ندارم، انتظاری هم نمیره که شنیدن در موردش هم برام لذت بخش باشه. گاهی بین صحبت طولانی مون با خانم رضاییان، موهام رو انقدر محکم میکشیدم که اشک از چشمام نریزه، که مطمئن بودم موهام بعد از این به حالت عادی شون برنمیگردن. 

الآن، من موندم با یه رضایت نامه کوفتی روز پدر. روزی که شاید بعد از صحبت های خانم رضاییان قانع شده بودم که با وجود «دوست نداشتنم» توش شرکت کنم، اما وقتی رسیدم خونه و پیام های بابا رو دیدم، منصرف شدم. بماند که عصبانیت و ناراحتی این موضوع خیلی بهم فشار میاره... 

بی خیال تمام این رنج بزرگ، که به بغضش حتی موقع خندیدنم عادت کردم، فردا سطر های سفید داریم و من به این نتیجه رسیدم که عجب کار اشتباهی کردم که جوگیر شدم و پیشنهاد برگزاری این برنامه رو دادم. یکی اونموقع نبود بگه «حلی آخه تو دقیق میدونی میخوای چی کار کنی؟ تو که نمیتونی جلو معلما حرف بزنی، چرا اینکارو شروع میکنی؟» 

حالا دلم میخواد همین الآن به خانم گلزاری پیام بدم و بگم بی خیال همه چیز، من نمیتونم دیگه ادامه بدم. (اتفاقا خیلییی جدی میخواستم اینکارو کنم، اما پیام قبلی که داده بود و گفته بودن افتخار میکنن بهم، من رو منصرف کرد...)

علاوه بر سطر های سفید، فردا آزمون تاریخ داریم و منی که برام واقعا مهمه، کلا نزدیک دو ساعت درس خوندم. اونم در حالی که لیام و حسنا مدام جیغ جیغ میکردن و خونه رو گذشته بودن رو سرشون:|

حالا واقعا من با این همه مشکلی چی کار کنم؟ سطر های سفید فردا برم بشینم وسط مدرسه و بگم من حرفی ندارم، خودتون پیش ببرید؟ بعد یکی از چشم غره های خانم گلزاری رو نصیب خودم کنم و بعدترش کلی دعوام کنن که چرا همچین میکنم؟ یا اینکه حالا که قراره رضایت نامه روز پدر رو مدرسه نبرم، خانم رضاییان بهم بگن دیروز این همه حرف زدن که این بشه؟ بعدشم زنگ بزنن بابام؟؟ 

خدایا! میدونم قرار 40 شب مون با عارفه هنوز باید سر جاش بمونه چون عهد بستیم، ولی آخه خودت بگو، من الآن واسه کدوم اتفاق؟ کدوم نعمت؟ کدوم چیز جذاب و خوب تو رو شکر کنم؟ 

پ.ن: از اینکه توی وبلاگم فقط متن های غمگین پیدا میشه متنفرم. چرا هیچ متنی از اون روی شاداب و پر انرژی من این تو نیست؟!

پ.ن: این روزا روی تمام کاغذا و گوشه کنارهام میشه این شعر رو پیدا کرد: گهی گریان، گهی خندان پر از تغییر و تغییرم... گهی شادم گهی غمگین گهی بی حد چه دلگیرم... 


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - شنبه 03/11/7 ساعـت 9:22 عصر به قـلـم Helly | 3 نظر


*از* حلی، *به* به رضی:

 

رضی جانم، سلام! میخواهم با خودکار، رنگ خاطرات گذشته را پررنگ کنم، و به بهانه ی روز تولدت، که خیلییییییییی برای من مهم است، یادآور روز های شیرین دوستی مان باشم؛ 

«اینطوری شد که ما صمیمی شدیم...»

یادت می آید پشت تلفن آنقدر حرف میزدیم که زمین میچرخید و خورشید غروب میکرد؟ توت ها می ریختند و خاک از خون شان سرخ میشد. برفِ پا خورده محو میشد تا خیابان، دوباره زیر پای عابران پیدا شود. یادت هست وقتی تلفن را قطع میکردیم، دوباره اقیانوس حرف های نگفته ی مان در وجودمان به جوشش در می آمد و طاقت چند لحظه دوری از هم را هم نداشتیم؟ 

یادت می آید آرزو داشتیم زیر باران بچرخیم و بچرخیم، چنان سرمست قهقهه بزنیم، تا به جهان و مردمانش ثابت کنیم بی خیال همه چیز دنیا، «ما دیوانه هستیم» ؟ 

یادت می آید اولین روز سال تحصیلی کلاس هفتم، آن چنان هم را محکم بغل کردیم و فشردیم، که التیام بخش آن همه مدت دوری مان بود؟ 

یادت می آید کلاس پنجم، در مدرسه ریز ریز درباره ی ریاضی یواشکی حرف میزدیم و چند ثانیه یکبار، یکی مان «هیسی» میگفت تا بقیه متوجه ریاضی یواشکی نشوند؟ 

یادت می آید حتی دور شدن برای تعطیل عید هم از هم برایمان وحشتناک بود و آن چنان گریه میکردیم که گویی جهان به آخر رسیده است؟ 

یادت می آید در شهریار با خیالات کودکانه ی مان در حوض بالا و پایین میپریدیم و چشمان مان برق میزد؟ 

یادت می آید در خانه ی تان نودل کره ای تند درست کردیم و به ازای هر یک دانه رشته نودل، چند لیوان آب میخوردیم و تا ساعت ها بعدش دهان مان میسوخت؟ 

یادت می آید چقدر برای داشتن نظر جدید در وبلاگ هایمان ذوق میکردیم؟ 

یادت می آید یک روز برای خودمان برنامه چیده بودیم که بی خیال درس و مدرسه بشویم و نقشه کشیده بودیم که به جای مدرسه رفتن، یک روز با هم به بیرون برویم؟ 

یادت می آید کلاس پنجم، *من و تو* دکلمه خواندیم و معلم ها با اشک همراهی مان کردند؟ 

یادت می آید آن روز صبح زود، وقتی هوا خیلی سرد بود، در حیاط دبستان به بهانه ی آشتی دوباره مان به من یک خودکار کهکشانی هدیه دادی؟ 

یادت می آید که آنقدر در تلاش ساختن یک ویدیو ترسناک بودیم که ظرفیت گالری من تمام شد؟ 

یادت می آید حتی یک حرف ناگفته هم بین مان نمانده بود و با یک نگاه، منظور هم را متوجه میشدیم؟ 

یادت می آید در دبستان زنگ تفریح ها به «گردش» میرفتیم و چند بار مدرسه ی نسبتا کوچک مان را دور میزدیم و به نظر مان گردش کرده بودیم؟ 

یادت می آید بعضی روز ها چقدر حس و حال آدم های شکست عشقی خورده را داشتیم؟ 

یادت می آید سر کلاس ها برای هم نامه ی رمزی «حروف ب د م» مینوشتیم و سعی میکردیم رمزگشایی اش کنیم؟ 

یادت می آید در اردوی دماوند بی خیال اینکه اجازه داریم یا نه، پاچه ی شلوار هایمان را بالا دادیم و در حوض، خوش خوشان قدم زدیم و خیس شدیم؟ 

یادت می آید برای دوستی بچه های آینده مان با هم برنامه میچیدیم؟ 

یادت می آید که قرار گذاشته بودیم هم را «خواری» صدا بزنیم؟ 

یادت می آید استعاره هایی ساخته بودیم که هیچکس جز ما از آن ها چیزی نمیفهمید؟ 

یادت می آید چقدر عاشق خانم گلچین بودیم و زمانی که امضایش را به دست آورده بودیم، حس میکردیم دنیا در دستمان است؟ ( یادت می آید صد هزار بار، زمانی که کلاس ششم بودیم و خانم گلچین از مدرسه رفته بود، اشتباهی در راهرو صدایش را شنیده بودیم یا خودش را دیده بودیم؟ )

یادت می آید انجمن خانه درختی درست کرده بودیم و برای عملیات جورابی_که هیچوقت عملی نشد_ خیلی ذوق داشتیم؟ 

.......................................... 

میتوانم تا روز آخر دنیا ازت بپرسم که یادت می آید؟ 

ماجراهای مان را، روزگارمان را، جاده ی پر پیچ و خم مان را... 

اما پرسیدن ندارد! چون یقین دارم که تک تک شان را «یادت می آید»

رضی/خواری عزیزم، تولدت مبارک! 

پ.ن: بماند به یادگار، از روزی که یقین دارم خودم را برای تبریک دیرهنگام نخواهم بخشید.

*پ.ن: گفته بودم دیگر در این وبلاگ نخواهم نوشت، اما گمان دارم چنین پیام تبریکی، باید در وبلاگ نوشته شود و بماند. البته که فهمیدم دل و جان من تحمل دوری از هیچستان نوجوانی، که به بخشی از وجودم تبدیل شده است را هم ندارد...*


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - چهارشنبه 03/11/4 ساعـت 9:34 عصر به قـلـم Helly | 2 نظر


همه چیز تقصیر خودمه. خیلی وقت ها، آدم توی یه بزنگاه یه تصمیم اشتباه میگیره و اون خیلی عواقب بدی همراه خودش میاره. 

با فکر کردن به کاری که کردم، کل وجودم رو سرما تسخیر میکنه. وقتی میخوام بنویسم که آروم تر بشم، و فشاری که رومه کمتر بشه، بعد چند جمله فقط لرز، و اشکه که میتونه احساساتم رو نشون بده. حالا من موندم و یک عالمه حسرت. حسرت برای برگشتن به ساعت پنج عصر بیست و پنج دی... 

حالم بده، و میخوام دیگه هیچوقت توی این وبلاگ ننویسم! 

خداحافظ هیچستان نوجوانی... :(( 


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - چهارشنبه 03/10/27 ساعـت 11:3 عصر به قـلـم Helly | 3 نظر


همینطور که با اضطراب پیام بچه ها درباره فلان آرایه ها در گروه را گوش میکنم، و از حجم داده های کمی که دارم به سرم میکوبم، سارا رحیمی پیام میدهد:«سلام دخترم! در چه حالی؟» دوست دارم گوشی را پرت کنم، و لپتاب را محکم ببندم و دیگر جواب پیام های هیچ آدمی را ندهم. دوست دارم در جواب «در چه حالی؟» سارا رحیمی بنویسم هیچی از فارسی و آرایه هایش حالی ام نمیشود! دوست دارم یک متن بند بالا برایش بفرستم که خانم رحیمی عزیز! باور کنید آن پروژه کوفتی را از یاد نبرده ام! آخرین صحبت مان مال پریشب بود، و از آنموقع در حال فکر کردنم که چطور این قلم لجوج و لجباز را به کار بگیرم، یا یک متن درباره اعتکافی که نرفته ام بنویسم. دوست دارم برایش بگویم با تمام احترامی که برای شما و خانم گلزاری قائلم، به دلیل خراب بودن قلمم، نمیتوانم این پروژه را ادامه بدهم.

ازاینکه برای اولین بار، دوست دارم از دست واژه ها و آرایه ها سر به بیابان بگذارم حس بدی دارم. حس خیانت! میخوام هرطوری که هست الآن ساعت پنج روز جمعه ای که فردایش امتحان فارسی داریم و من باید پروه اعتکاف هم به سر برسانم نباشد. با خودم میگویم « پس من احمق دیروز داشتم چی کار میکردم که الآن این همه کار ریخته رو سرم؟» دیروز...! دیروز به بهانه روزه بودن خودم را بی خیال تمام اتفاقات جهان کردم. لپتاب را باز کردم و هرچه که مربوط به اعتکاف و تکلیف رایانه بود بستم. بعد، یک انیمیشن دیدم و یادم آمد چقدر انیمیشن دوست داشتم. بعد از آن، کل روز جای آنکه فارسی بخوانم، به سراغ سعدی عزیز رفتم و هر کاغذی که دم دست داشتم را پر از اشعارش کردم: دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم/ مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست/ من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی و...! هیچوقت فکرش را نمیکردم که روزی سعدی انقدر دلم را ببرد، و فارغ از صدهزاران کاری که باید انجام بدم، بنشینم و با تک تک بیت هایش زندگی کنم.

به سارا رحیمی پیام میدم:«فردا امتحان فارسی دارم و واقعا برام مهمه، سعی میکنم تا شب متن رو به دستتون برسونم.» بهش نمیگم که هیچی درس نخوندم، بهش نمیگم که امشب نمیتونم بنویسم چون نه قلمم یاری میکنه، و نه میتوانم بی خیال فارسی بشوم. همین جور که در حال محاسبه کردن وقتم هستم، آن بخش شوخ طبع مغزم هم وارد کار میشود و نجوا میکند:« حلی وسط کارهات باید وقتی که تلفن زنگ میزنه هم جا بدی! مگه تو نبودی که سر قسمت قبلی کلی عر زدی برای دختره؟ نمیخوای ببینی چه اتفاقی قراره بیافته؟» همچین چرند هم نمیگوید، اما هر آدم عاقلی باید بداند که سریال دیدن میان این همه کار به هیچ وجه نمیتواند جزو اولویت ها حساب شود. اما فکر اینکه قسمت یازده آمده باشد، و من ندیده باشمش، من را برای دیدنش وسوسه میکند. 

در همین حال که در گروه هشتم بچه ها از معنی بیت هایی حرف میزنند که اصلا نمیدانم از کجای کتاب در آورده اند، عارفه امید بخش ترین پیام امروز را بهم میدهد:«هیچی نخوندم! واقعا احمقم. نمیتونم اصلا درس بخونم.» برایش گیف میفرستم. خوشحالم که فقط خودم به این مرض مبتلا نشده‌ام. برای آزمون فارسی قبلی، شش ساعت خوانده بودم و نمره ای که برایم راضی کننده باشد نگرفته بودم. برای این امتحان فارسی که سرجمع دو ساعت هم برایش نخواندم، و نمیدانم از کجایش باید شروع کنم، نمره ام دیدنی خواهد بود...!

پ.ن: من هنوزم سر اون موضوع نوشته قبلی ام دارم فشار میخورم! اصصصلا هم اشاره به شخص خاصی نداشت...!

پ.ن: کاش مریض بشم فردا نیام مدرسه:(((


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - پنج شنبه 03/10/14 ساعـت 5:32 عصر به قـلـم Helly | 7 نظر


«شب لیلة الرغائب است و من مثل تمام شب های مهم، با سردرگمی به رغبت فکر میکنم. به این فکر میکنم که چطور میشود آرزو را تبدیل به رغبت کرد، و چطور میشود دست خالی ام را از امشب پر کنم...! »

پ.ن: متأسفانه بشدت دارم حرص و فشار میخورم، از اینکه بعضیا چقد با بعضیا راحتن...! (منظور که اصلا ندارم، منظور چیه...!) اصلا اتفاق خاصی نیست که یکی خیلی عادی تعریف کنه لپ یکیو هروقت میبینه اونو میکشه...! به اسم صداش میکنه؟ خیلی عادیه! عادی تر از این اتفاقا وجود نداره اصلا! 

امشب فشار زیاد موجب این شده که آرزوهام(رغبت هام...) تبدیل به خواسته های کوچیک اما برای منننن مهمی بشن... 

خدایا شکرت که هردفعه این فشار رو با عارفه سهیم میشم، و با هم کلی حرص میخوریم... 

پ.ن: خانم دوستارییییی! من کتابمو میخوام عهههه! (سریالم که جمعه میاد، کتابمم که دست خانم دوستاریه، من الآن چی کار میتونم بکنم آخه؟؟؟) 

پ.ن: از اونجایی که اصلا اشاره خاص نداشتم، لازم به ذکره که دوست عزیزم نمیخواد کسی بفهمه باهاش دوستم...!(خواهش میکنم که متوجه نشه...)
#کرم_دارم! 


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - چهارشنبه 03/10/13 ساعـت 11:29 عصر به قـلـم Helly | بدون نظر


از قدیم، از همان زمان ها که میان مردم عشق و محبت شعله ور بود، رسمی گذاشته شد، و آن این بود که« تا میشود بخند، در محفل دوستان و فامیل بمان، و تا میتوانی شاد باش» 

پس از به وجود آمدن این رسم، مردم از هر زمان که پیدا میکردند برای برگزاری جشن، و فرصتی برای هم صحبتی با یکدیگر استفاده میکردند. 

شب چله نشینی، و جمع شدن به بهانه یک دقیقه آخر، یک دقیقه طولانی تر از شب های قبلش، برای اینکه پاییز دلش نمی آید برود، به وجود آمد و همه جمع میشدند تا این شب را جشن بگیرند.

در قدیم، در آن زمان که عشق و محبت میان مردم رایج بود، شب یلدا، شبی پر از احساساتی ناب و شیرین بود. شبی که خاطره های بسیار میسازد و برای همه تا سال بعد ماندگار است. 

شاید «قدیم» برای من تا یک سال پیش قد میدهد. شاید امسال، تازه وارد «جدید» شده ام و فهمیده ام جمع شدن، و بهانه ای برای خندیدن پیدا کردن به آن سادگی ها نیست. شاید حال، تازه توان درک کردن خانواده تکه پاره را دارم. شاید امسال، از زمان شکل گیری تصمیمات جدید، با تمام تصوراتم تفاوت دارد و این اتفاق سخت تر از تمام چیزی است که سریال ها نشان میدهند. فیلم و سریال ها نشان میدادند که حتی یک خانواده تکه پاره هم میتواند شادی را درون خود حفظ کند، نشان میدادند که این تصمیم تلخ، به نفع تمامی اعضای خانواده است. اما اینطور نبود. 

این تصمیم تلخ، تلخی اش را با دوری، و دلتنگی، و غم، و سختی به من نشان میدهد. 

پ.ن: شب یلدایی که حتم دارم تا ابد در خاطرم خواهد ماند. شب یلدایی که تک و تنها غصه رفتن پاییز را میخورم، بی آنکه انار و هندوانه ای در کار باشد... 

پ.ن: اگر سیل آمد، بدانید که قطره های اشک من جمع شده اند و بی آنکه بفهمم، سیل به راه انداخته اند. 

پ.ن: سال پیش، دقیقاً همین موقع، زیر کُرسی بودیم. انار میخوردیم و مطمئنم از «ته دل» میخندیدیم... 


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - پنج شنبه 03/9/30 ساعـت 6:6 عصر به قـلـم Helly | 2 نظر


من اشک هایش را دیدم، که سعی میکرد از من پنهان شان کند. من خنده پر دردش را چشیدم، و به گمان او، در جوابش لبخندی زدم، اما آن لبخند، از هزاران قطره اشک سوزناک تر بود. 

دیدن قرمز شدن چشم های زیبایش... دیدن تلاشش برای پاک کردن آن قطره های بلوری از روی گونه هایش در آینه ماشین، و نادیده گرفتن صدای آه درون قلبش:( 

نگاهم کرد. من آن لحظه خندیدم، و گذاشتم گمان کند که اشکش را ندیدم. گذاشتم گمان کند من هنوز هم همان دخترک بی خیال و شاد هستم. گذاشتم با خودش فکر کند که این همان دخترک شادی است که وقتی تنها گذاشتمش بود. در خیالم شاید این کار را کردم تا برای تصمیم اشتباه شان خودش را سرزنش نکند. این کار را کردم تا به اقیانوس غم های بی کرانش، غم های من ذره ای او را آزرده نکند. 

تحمل من و اشک هایم با رسیدن به مقصد، همان مقصد که یحمتل نامش «خانه» است اما با تعریفش تفاوت های بسیار دارد یکی میشود و با گفتن خداحافظی ای ساده پیاده میشوم. سعی میکنم برنگردم، چون میدانم حال اشک ریختنش تبدیل به گریه شده است. جای آن که کلید را در بیاورم، و به سمت غار امن خود پناه ببرم، جلوی در می ایستم، بغض درون گلو فشرده شده را نادیده میگیرم و دود سیاه ماشین را که از من دور میشود تماشا میکنم. 

اما قبل از دور شدن، از آینه ماشین میبینمش. و آن گاه است که بغض طاقت نمی آورد، و میشکند، و اشک جای خود را به دریا میدهد. «صورتش خیس اشک بود...»

«خیس اشک...!»

 


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - چهارشنبه 03/9/29 ساعـت 10:28 صبح به قـلـم Helly | بدون نظر