سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

بین کتاب ها خودم را غرق میکنم. حتی با دانستن اینکه روزی برای اتلاف زمان روی این کتاب ها حسرت خواهم خورد، همچنان میخوانم و میخوانم. کتاب های درسی را به گوشه ای اتاق پرت میکنم و میان رمان هایم غرق میشوم. کل روز میخوانم و میخوانم. یکی که تمام میشود، بی درنگ نقدش را مینویسم و بعد کتاب بعدی... 

تجربه های زندگی ام با خواندن پشت سر هم گسترده تر شده است و در روز، حداقل دو زندگی متفاوت را تجربه میکنم. صبح که هنوز چشم هایم تار میبیند را با کتاب دخترکی بیچاره آغاز میکنم و شب در حالی که چشم هایم از خستگی نیمه باز شده اند و کلمات را به سختی میبینند ماجرای پسرکی فقیر را تمام میکنم. 

در میان تمام این کتاب ها که میخوانم، نقد ها که مینویسم و فکر هایی که میکنم، حلی مدام روی تخت بپر بپر میکند و از زمانی میگوید که برای همین وقت تلف کردن ها گریه میکنم، اما کجاست منی که گوش بدهد و برای لحظه ای هم که شده، حتی بخاطر چشمانم دست از کتاب بردارم. 

چه کسی میداند! شاید هم آن زمان که در کتاب ها غرق نشده ام خودم را با سریال هایی که هر هفته انتظار آمدن شان را میکشم، اما مدتی است از دیدن شان جامانده ام غرق میکنم. زندگی ام همین شده است: کتاب، سریال و سِیر کردن در مغز عجیبم. 

در میان نوشتن کجای این زندگی قرار گرفته است؟ احتمالا تنها در میان کلاس های حوصله سر بر مدرسه که دست به قلم میبرم تا داستان را آغاز کنم و با توجه به درس، هم دستم را انتخاب کنم. گاهی نانا برای نوشتن داستانی عاشقانه همراهی ام میکند و گاهی عارفه برای داستانی جنایی. در هر حال نوشتن هم جایی در میان این زندگی عجیب و غریب من باز کرده است، اما نه جایی به پررنگی قبل... 

و حال که به این گوشه پناه آورده ام، زمانی است که کل روز غرق در کتاب هایم بوده ام و شب با صدایی تیز در گوشم زمزمه میکند:« تمام تکالیف و درس هایت مانده اند.» و من مثل همیشه بی توجه به صدا، دوباره خودم را غرق کتاب میکنم و جمله ای میگویم که میدانم بعد ها پشیمان گفتنش خواهم شد:«به درک!»

 


نظر

توی سرویس نشسته بودم و با دیدن قطرات باران و خنکی هوا، غرق زیبایی های آسمان بودم. صدای خوردن قطره های ریز باران روی شیشه، از آن حس هایی بود که دلتنگش شده بودم و از شنیدن دوباره صدایش، نهایت لذت را میبردم. صدای رادیو که انگار بلندتر از قبل شده بود من را به خودم آورد: حزب الله لبنان با انتشار بیانیه‌ای شهادت سید حسن نصرالله را... ادامه خبر را نشنیدم. برای لحظه‌ای قلبم از حرکت افتاد و خیابان جلوی چشم‌هایم سیاه و سفید شد. امکان نداشت! فضای ماشین گرم شده بود. نفس‌هایم تنگ شده بودند و قطرات باران برایم غمیگن...

حال عزای ابر های سیه‌پوش برایم مشخص شده بود. رادیو گویی که چرخه‌ای نامعلوم از تکرار اخبار داشته باشد، هر بار با اعلام دوباره خبر شهادت، آتشی به غمم اضافه می‌کرد. غمی که از اعماق وجودم شعله گرفته بود، اما هنوز نتوانسته بود قبول کند که همان مردی که با گوش کردن به تک‌تک سخنرانی‌هایش دل غنج می‌رفت و قلب، شجاعت بسیارش را تحسین می‌کرد، حال دیگر نیست! جایی از درونم باور داشت که مانند فیلم‌ها و کتاب‌ها، بعد از مدتی خبر زنده بودن‌شان اعلام می‌شود و تمام این خبر‌ها، تنها به دلیل مسائل امنیتی بوده‌اند. قلبم چنان غم عظیمی را یکباره درون خود برده بود، که ترافیک خیابان برایم تبدیل به مکانی برای جمع و جور کردن ذهنم شده بود. در عمق وجودم چه خبر بود؟

به کارهایی که میتوانستم انجام بدهم و انجام ندادم فکر کردم. به تمام فرصت هایی که داشتم قدمی بردارم، اما ثابت قدم بودن را انتخاب کردم. فکر میکردم. به اینکه تا کی باید منتظر این تلنگر ها باشیم و بعد از چنین اتفاقاتی تازه بخاطر بیاوریم که چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است! این درست است که سر یک بزنگاه که همه چیز برایت روشن می‌شود، بعد از گذر زمان همه‌چیز از یادت می‍رود و تا بزنگاه بعدی هیچ‌کاره می‌شوی...؟!

به زینب فکر ‌میکردم. به اینکه الان چه بلایی بر سر خانه و مدرسه‌شان آمده است. به خاله نورش و زهرا کوچولو فکر میکردم. یعنی خانه آن ها هم ویران شده است؟ تمام خاطراتش را به خاطر می‌آورم. به توصیفاتش از صدای مهیب بمب‌ها، از شکستن شیشه‌های مدرسه‌اش به واسطه انفجار‌ها، از گریه‌های تکراری‌نشدنی‌اش برای بی خوابی‌ها و صدای بمب ها...! بغضش را به خاطر می‌آورم که با کلافگی می‌گفت از این وضع خسته شده. و با به خاطر آوردن تک‌تک جملاتش، بغض گلویم را بیشتر و بیشتر فشار می‌داد. 

برای بار هزارم سوال «من در این میان چه کاره ام» به سراغم می آید. هنوز جوابش پیدا نشده است. هر کجا که به دنبال جوابش گشته ام همه گفتند به وظیفه اصلی تان درس خواندن سفت بچسبید تا در آینده برای مقاومت کارساز باشید؛ اما هیچگاه این جمله برایم معنا و مفهوم درستی نداشته است. مقاومت همین حالا به ما نیاز دارد...!


نظر

جدی جدی تمام شد!

شهریور به سختی آخرین نفس های خود را میکشد. آخرین شب تابستان است. شهریور را در بستر بیماری میبینم. بیماری که ماسک تنفس به روی صورتش است و به سختی نفس میکشد. پاییز، پشت در Icu آشفته قدم میزند. با هر قدم که بر میدارد، فضای سرد و سفید بیمارستان از برگ های نارنجی پر میشود. پاییز اشک میریزد و از پشت پنجره به تابستان مینگرد. مهر، آبان و آذر، بی قرار روی صندلی پوشانده شده از برگ های نارنجی و قرمز بیمارستان نشسته اند. دکتر از بخش بیرون می آید. چشمان دکتر، مانند برگ های پاییز قرمز شده اند و ماجرا را مشخص میکنند. بهار با نسیم خنکی سر میرسد و تابستان را که حالا چشمانش را بسته است بدرقه میکند. زمستان با دانه های برف، مسیر را برای برانکارد تابستان زیبا میکند. و پاییز اشک ریزان، اطراف تابستان را با زیباترین برگ هایش پر میکند...

............... 

از همان بچگی هایم عاشق پاییز بودم. عاشق برگ های خش خشی نارنجی، عاشق صدای قار قار کلاغ، عاشق دانه های قرمز انار، عاشقخنکی سر صبح وعاشق آهنگ «باز آمد، بوی ماه مدرسه...»

هنوز هم عاشق همه شان هستم، به غیر از مورد آخر. امشب، شب آخر تابستان است. عزا گرفته ام. سال های قبل را به خاطر می آورم که شب اول مهر از ذوق دوباره مدرسه رفتن، تا صبح خواب بر چشمانم نمی آمد و با شوق به فردایش فکر میکردم. حال برای شروع دوباره مدرسه عزا گرفته ام. خواهرم پایکوبی میکند و با شادی برای اول مهر ثانیه شماری میکند. دلم دنیای شیرین یک کلاس اولی را میخواهد. 

............... 

شب آخر تابستان است و من سوال پررنگی در ذهنم دارم. « واقعا این تابستون چی کار کردم؟ » 

تابستان سال قبل، فقط و فقط کتاب خواندم. آن قدر کتاب خواندم که تا مدت ها کِیفم کوک بود و دیگر چیزی از دنیا نمیخواستم. سال پیش تصمیم داشتم تابستان بعدی رکوردم را بشکنم. اما چه کسی میدانست که تابستان امسال همچین خواهد شد. شب آخر تابستان است و لیست تمام کارهایی که دوست داشتم در تابستان انجام بدهم را پیدا کرده ام. هیچ کدامشان را انجام نداده ام. نه آن قدری که دوست داشتم کتاب خواندم و آن قدر که مشتاق بودم متن نوشتم. نه پیش تسنیم رفتم و نه آشپزی کردم. به لیست هزاران کاری که نکرده ام خیره میشوم. آخرین شب تابستان است و من محتاج تابستانی دوباره ام. 

............... 

شب آخر تابستان است و من غرق در عالم دیوانگی خود هستم. قسمتی از وجودم هنوز باور نکرده است که امشب شب آخر تابستان است و هنوز جرئت غمگین بودن ندارد، اما بخش دیگری، های های گریه میکند و برای آغاز سال تحصیلی، غمگین است. 


نظر

اولین ها و آخرین ها، همیشه در یاد ماندگارند. 

با آنکه تازه سواد خواندن و نوشتن یاد گرفته و گویی در جهان تازه ای متولد شده بودم، اولین قدم های خواهرم را خوب به خاطر می آورم. آن هنگام که راه رفتن را آغاز کرد، تازه به خانه مان رفته بودیم و در هیاهوی اسباب کشی مان بودیم. حال همان خواهر کوچکِ به یک سال نرسیده، چیزی تا هشت سالگی اش نمانده. به همین زودی گذشت...

 بانگ غمناکی بر گوشم میخواند؛ خداحافظ... خداحافظ خاطرات... 

تمام در و دیوار های خانه، برایم خاطرات را یادآوری میکنند. در تصورم زیستن بی آن در و دیوار و اسباب و وسیله ها ناممکن است. حالا نوبت شماردن آخرین هاست... 

آخرین شب که روی تخت دوطبقه میخوابم. آخرین شب که با خواهرم توی یک اتاق هستم. آخرین بار که در خانه مان گریه میکنم. آخرین بار که در خانه آهنگ گوش میکنم. آخرین بار که روی تختم چیپس میخورم. تمام آخرین ها شمردنی هستند. حتی کم اهمیت ترین شان هم در این موقعیت شماردنی و مهم به نظر می آیند. 

تکه به تکه خانه روایتی برای خود دارد. به هرکجا که نگاه می اندازم باز آن بغض بزرگ از راه میرسد و گلو را سنگین میکند. 

هرکجای خانه را که نگاه می اندازم، جعبه های چسب خورده با نوشته هایی امثال اتاق آبی_کتاب یا اتاق صورتی_عروسک میبینم. هنوز باور نکرده ام... 

دیگر قرار نیست آن دیوار ها و خاطرات کودکی را ببینم؟ خاطرات کودکی ام را آنجا جا گذاشتم؟ 

حال دوباره نوبت شماردن اولین هاست؛ اولین متنی که در اتاقم نوشتم، اولین غذایی که در خانه جدید خوردم، اولین کتابی که در خانه جدید خواندم و هزار و یک اولین، که با شماردن شان به یاد آخرین ها می افتم. 

پ.ن: از اسباب کشی متنفرممممممممممممم

 


نظر

پا‌های کوچک و بزرگ، با سرعت و عجله حرکت می‌کنند. صدای هل نده، از گوشه ‌و‌ کنار به گوش می‌رسد. برای ما که بیست دقیقه‌ای را در حیاط داغ حرم امیرالمومنین به سر برده بودیم تا در را باز کنند و بعد متوجه شده بودیم که آن در را باز نمی‌کنند، رسیدن به مکانی که از آفتاب سوزناک در امان باشی، مانند رسیدن به بهشت بود. هر از گاهی، باد خنکی از پنکه هایی که سعی داشتند به سبک خودشان به زائران خدمت کنند به صورت داغ و خیس مان میخورد و حال تازه ای بهمان میداد. و امید بود که با خنک شدن های ثانیه ای، شوق حرم و زیارت را در دلمان زنده میکرد. در فاصله های ده متری، خادم های عراقی طناب هایی را بالا میگرفتند تا زوار را با نظم بتوانند راهی حرم کنند. بعد از مدت ده دقیقه ای، هنگامی که طناب ها را پایین می آوردند، انگار که سوت شروع مسابقه دوندگی را زده باشند، همه افراد با عجله خودشان را به طناب بعدی می رساندند و منتظر می ماندند. و این روند شش، هفت باری تکرار میشد...

در صف ها، قلقله‌ای برپاست. توجهم به سمتش جلب می‌شود. هروله میکند. با لهجه زیبایش سعی دارد به خادم عراقی بفهماند که دوستانش رفته‌اند و حالا تنها مانده است. به چهره‌اش میخورد که هشتاد سالی داشته باشد. چادر سورمه‌ای رنگش، ستاره های کوچک طلایی داشت و مدام از سرش می افتاد. کلافه شده است. ظرف چند دقیقه، همه در حال بحث کردن با خادم عراقی بودند تا اجازه بدهد پیرزن از طناب رد بشود و به دوستانش بپیوندد. و هر بار خادم عراقی با قاطعیت می‌گفت: لا، لا! خیر!
پیرزن، با کلافگی در حال کلنجار رفتن با مقنعه اش بود و زیرلب میگفت «جام گذاشتن». همه در حال همدلی و همیاری با پیرزن بودند. چند نفر هنوز با خدام بحث میکردند و چند نفر به پیرزن دلگرمی میدادند که دوستانش منتظرش خواهند ماند. در اینجا، «من» بودن معنا ندارد. تک‌تک حاضرین بعد از عبور از مرز، تبدیل به «ما» شده‌اند. با تمام سختی‌ها، قبول کرده‌اند که برای انجام دادن این حرکت جمعی، من بودن کافی نیست و باید از پوسته کوچک خودشان بیرون بیایند. همه در اینجا، تصمیم دارند برای نشان دادن باور مشترک‌شان ما شوند و پر قدرت در این مسیر قدم بردارند. اگر کودکی حین بازی به زمین بیافتد، سیلی از کمک‌کننده ها شتاب میبرند به سمت طفل مظلوم. هر کس به دنبال جایی می‌گردد که به کمکش احتیاج داشته باشند. در اینجا صاحبخانه خانه‌هایی هستند که کودکان‌شان برای رفتن زوار از خانه‌شان اشک می‌ریزند. اینجا طلب آب معنا ندارد، بلکه طلب نکرده به تو اصرار می‌کنند یشرب مای بارد. اینجا کسی نمیگذارد با چهره خسته در مسیر قدم بردای، به خانه و موکب دعوتت می‌کنند، آب دستت می‌دهند، خنکت می‌کنند و هر مشکلی که داشته باشی را حل می‌کنند، تا چهره خسته‌ات شاداب شود. در اینجا غریبه‌ها با تو آشنا هستند. اینجا عالم، عالم دیگری‌ست. عالمی که هرکسی، برای زائر، حاضر است هرکاری انجام بدهد.

نظر

تو حال و هوای معنوی ای هستم. تمام فکر و ذکرم اربعینه. یه ذوق و شوق عجیبی برای این سفر دارم. انگار خاص بودنش از همین الان بهم منتقل شده. کل روز در حال فکر کردن به مَشّایه هستم. به بچه های عراقی فکر میکنم. معدود کلمات عربی ای که بلدم رو مرور میکنم تا اونجا بتونم حرفی برای گفتن داشته باشم. مزه کلمات عربی رو دوست دارم. شیرینی اش توی دهنم آب میشه و لیز میخوره توی دلم. دوباره هدفم برای این سفر رو مرور میکنم: خوب دیدن، دیدن آرمان های مردم، قدم برداشتن به نیت همه، نوشتن متن، گرفتن عکس و زیارت... سر هدف آخر بغضم میگیره. من بلدم درست حسابی زیارت نامه بخونم؟ اگه رسیدم کربلا و نتونستم هیچی بگم چی؟ یعنی خود قمر میتونه منو تو آغوشش بگیره؟ یعنی درد و دل هایی که باهاش کرده بودم رو یادش میاد؟ یعنی کمکم میکنه؟ 

خدای وفی، که به عهد هات پایبندی، مگه خودت نگفتی بنده ات رو بهتر از هرکسی میشناسی و از رگ گردن بهش نزدیک تری؟ پس میشه خودت به این بنده ات کمک کنی بهترین استفاده رو از این سفر کنه؟ به بنده ی حقیرت کمک میکنی تو گرما طاقت بیاره و هروقت کم آورد بهش جون بدی از رقیه خاتون کمک بخواد؟ آخ راستی خدا جون، رقیه بهت گفت از وقتی باباش منو طلبیدن، من و رقیه هرروز با هم صحبت میکنیم...؟

خداجون، رقیه میگفت خودش نرسید به اربعین... 

رقیه میگفت، هروقت دلش غصه داشت میرفت بغل بابا حسینش. بابا حسین انقد باهاش بازی میکرد که رقیه یادش میرفت از چی دلش غصه دار شده بود. خداجون، رقیه گفت یه بار هرچی منتظر باباش موند بابا نیومد. رقیه فکر میکرد بابا باهاش قهر کرده. ولی آخه مگه بابا حسین قهر هم میکنه؟ رقیه اون شب تو خرابه نشسته بود و گریه میکرد. دلش غصه داشت. میخواست باباشو ببینه. همونطوری که تو خرابه تاریک نشسته بود، نگاهش به ماه میوفته... 

رقیه یعنی پناه. برای همین هروقت کم میارم پناه میبرم به پناه. پناه میبرم به پناه سه ساله... پناه میبرم به حرز سه ساله...


نظر

معلم گفت بنویسید که ده سال دیگر، در چه نقطه ای ایستاده اید. همه مشغول فکر کردن شدند و کلاس از غرغر بچه ها پر شد. زودتر تر از همه تمام کردم. مثل تمام وقت هایی که بی حوصله ام، موهایم را باز کردم و روی صورتم ریختم شان. از کلاس خوشم نمی آمد، خسته بودم. دوست نداشتم در تابستان به مدرسه بروم و سر کلاس برنامه ریزی بنشینم. تابستان جای این حرف ها نیست... یاد هزاران فکر و خیالم برای تابستان امسال می افتم و خنده ای به نشانه تمسخر میزنم. چه خیال ها که داشتم. 

صدای معلم من را از افکار هایم بیرون میکشد. زمان نوشتن تمام شده است. بعد از ذکر چند نکته، دوباره به سراغ پاورپوینت برنامه ریزی میرود. سرم درد می کند. همانطور که در حال گوش ندادن به موضوع کلاس بودم، یکهو با شنیدن کلمه ی نویسنده به خودم می آیم. معلم برای توضیح موضوعش، از مثالی استفاده کرده است و میگوید مثلا یکی که خدای نویسندگی باشد و... بقیه حرف معلم کامل نمیشود. چون کل کلاس حال عجیبی میگیرد و همه نیم نگاه هایی به من می اندازند. و بعد کلاس از خنده منفجر میشود. معلم بیچاره که سردرگم شده است، میپرسد «همچین کسی رو دارید؟» و کل کلاس اسم من را میگویند. تعجب میکنم و یکهو حس میکنم در نقطه ای از سیبری فرود آمده ام. مغزم نمیتواند حرف بچه ها را باور کند. من و نویسندگی؟ چه کسی باور میکند؟! 

سعی کردم در کلاس از این موضوع در بروم. تصمیم جدیدم حرف نزدن بود و نمیخواستم موضوع را کش بدهم. اما معلم بی خیال من نشده بود و در زنگ تفریح به سراغم آمد. درست بخاطر می آورم که چه چیزی گفت و من را در زمین آب کرد؛ گفت: من ارادت خاصی به نویسنده ها دارم و بشدت کسانی رو که میخوان انسانی بخونن رو دوست دارم...» من اینطور نبودم. اشتباه متوجه شده بود. من نویسنده نبودم. من هیچ کاره ای نبودم. با متشکرم کوچکی از حرف زدن در رفتم. اما مگر این معلم عزیز ول کن من بود؟ اول کلاس را با حرف زدن درباره من شروع کرد!! من؟! از وحشتناک ترین لحظه های عمرم بود. معلم دلش می خواست کاغذ نوشته ام را بخواند که ده سال دیگر در چه نقطه ای ایستاده ام. اصلا دلم نمیخواست که بخواند. هول هولکی و بی حوصله نوشته بودمش. موقع انتخاب کلمات وسواس به خرج نداده بودم و با دم دستی ترین کلمات متنم را نوشته بودم. نقص های زیادی داشت. بعد از اصرار های زیادم، معلم راضی شد که متن را بخواند، اما بلند نه. نفس راحتی کشیدم. ازاینکه معلم دارد یکی از بدترین متن هایم را میخواند خوشحال نبودم، اما امید داشتم که شاید خودش متوجه بشود که من نویسنده نیستم و ول کنم شود. ولی متاسفانه برعکس چیزی که دوست داشتم پیش رفت. معلم از آن متن مزخرف من خوشش آمد. و برخلاف چیزی که گفته بود، جمله آخرش را در کلاس بلند خواند. بعد از آن، صدای دست زدن کلاس را پر کرد. داشتم از خجالت و حسی عجیب که نشان از اضطراب بود غش میکردم. ازاینکه دیگران برایم دست بزنند متنفرم. ازاینکه همه فکر کنند خوب مینویسم بدم می آید. معلم تا آخر کلاس دست از نگاه کردن من نمیکشید. در مثال هایی که میزد از یک نویسنده صحبت میکرد و من به اجبار، صاف نشستم و گوش کردم، چون تمام مدت معلم با لبخند به من نگاه میکرد... 

و آن جمله آخر متن من که معلم خواند، این بود: ده سال دیگر، معلمی موفق خواهم بود که به عشق ورزیدن به دانش آموزانش افتخار میکند. و شاید چندین کتاب هم چاپ کرده باشم...