بین کتاب ها خودم را غرق میکنم. حتی با دانستن اینکه روزی برای اتلاف زمان روی این کتاب ها حسرت خواهم خورد، همچنان میخوانم و میخوانم. کتاب های درسی را به گوشه ای اتاق پرت میکنم و میان رمان هایم غرق میشوم. کل روز میخوانم و میخوانم. یکی که تمام میشود، بی درنگ نقدش را مینویسم و بعد کتاب بعدی...
تجربه های زندگی ام با خواندن پشت سر هم گسترده تر شده است و در روز، حداقل دو زندگی متفاوت را تجربه میکنم. صبح که هنوز چشم هایم تار میبیند را با کتاب دخترکی بیچاره آغاز میکنم و شب در حالی که چشم هایم از خستگی نیمه باز شده اند و کلمات را به سختی میبینند ماجرای پسرکی فقیر را تمام میکنم.
در میان تمام این کتاب ها که میخوانم، نقد ها که مینویسم و فکر هایی که میکنم، حلی مدام روی تخت بپر بپر میکند و از زمانی میگوید که برای همین وقت تلف کردن ها گریه میکنم، اما کجاست منی که گوش بدهد و برای لحظه ای هم که شده، حتی بخاطر چشمانم دست از کتاب بردارم.
چه کسی میداند! شاید هم آن زمان که در کتاب ها غرق نشده ام خودم را با سریال هایی که هر هفته انتظار آمدن شان را میکشم، اما مدتی است از دیدن شان جامانده ام غرق میکنم. زندگی ام همین شده است: کتاب، سریال و سِیر کردن در مغز عجیبم.
در میان نوشتن کجای این زندگی قرار گرفته است؟ احتمالا تنها در میان کلاس های حوصله سر بر مدرسه که دست به قلم میبرم تا داستان را آغاز کنم و با توجه به درس، هم دستم را انتخاب کنم. گاهی نانا برای نوشتن داستانی عاشقانه همراهی ام میکند و گاهی عارفه برای داستانی جنایی. در هر حال نوشتن هم جایی در میان این زندگی عجیب و غریب من باز کرده است، اما نه جایی به پررنگی قبل...
و حال که به این گوشه پناه آورده ام، زمانی است که کل روز غرق در کتاب هایم بوده ام و شب با صدایی تیز در گوشم زمزمه میکند:« تمام تکالیف و درس هایت مانده اند.» و من مثل همیشه بی توجه به صدا، دوباره خودم را غرق کتاب میکنم و جمله ای میگویم که میدانم بعد ها پشیمان گفتنش خواهم شد:«به درک!»