سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

سرِ سنگینم را از روی بالشت تکان میدهم. چشمان نیمه بازم نور خورشید را که از میان پرده وارد اتاق شده است را نظاره مییکند. مدتی طول میکشد تا زمان فعلی ام را درک کنم. دستم را به این طرف و آن طرف تخت میبرم تا گوشی را پیدا کنم؛ دستم روی جسم سفت و مستطیل شکلی فرود می آید، خودش است. با چشمانی که حال تقریبا باز شده اند به ساعت گوشی زل میزنم. ساعت هشت است. دقیقا 15 ساعت خواب بودم. کم کم برایم روشن میشود. از دیروز عصر، وقتی که میان یک عالمه دستمال کاغذی بیهوش شده بودم، دیگر بیدار نشده بودم و حالا...! 

اگر امروز یکشنبه نبود، امکان نداشت حتی با حال بد، در خانه بمانم و اجازه بدهم از اتفاقات یــــک روز در مدرسه جا بمانم، اما امروز یکشنبه است و من دلیل های خوبی برای نرفتن دارم. 

شاید یکی از آن دلیل های موجه، این باشد که امروز امتحان زیست عزیز داریم و من کل دیروز را خواب بودم! دومین دلیل که موجه ترین دلیل است، این است که امروز کلاس قرآن داریم:| و من مگر مغز خر خورده ام که وقتی میتوانم با بهانه مریضی فعلا قرآن را بپیچانم، سرم را پایین بیاندازم و به مدرسه بروم؟ اگر سال های قبل بود و کلاس قرآن هایمان با خانم محمودی بود، به قطع یقین در خانه نمی ماندم و به مدرسه میرفتم اما...! مشکل این است که من هنوز تصمیم نگرفته ام بی احترامی خانم دربندی نسبت به خودم را چطور پاسخ بدهم و نیاز به تفکر بیشتری دارم. چطور می توانم در کلاس فردی حاضر بشوم که من را «مشکل دار» خطاب کرده و جلوی تمام بچه‌ ها مدتی درباره من بد گفته است؟ چطور میتوانم تحمل کنم کسی بگوید«تو چون نمیتونی راحت بشینی و مدام با بقیه حرف میزنی و مشکل داری، میتونی تو کلاس من هرکاری دلت میخواد انجام بدی، اما بچه ها بقیه تون فقط به درس گوش بدید...!» چطور میتوانم تحمل کنم یک معلم به این صورت من را تخریب کند و زنگ های بعدش را با چشمان قرمز در کلاس ها آرام بنشینم، و به هیچ پاسخی برای این معلم فکر نکنم؟ رضوان میگفت« تو از این معلم یاد بگیر که چنین معلمی نشی» درست هم میگفت. اما عصبانیت من بیشتر از آن است که تنها با الگو نگرفتن از این معلم حل شود... 

احتمالا سومین دلیل امروز مدرسه نرفتنم این باشد که فردا با زهرا ارائه اجتماعی داریم و تقریبا هیچ غلطی نکردیم. زهرا جمعه به من گفت در طول هفته نمیتواند کمکی کند و جمعه هم کار زیادی پیش نبردیم. پس من قطعا به زمانی نیاز داشتم تا استرسم را که فوران کرده است جمع و جور کنم و نمودار بکشم و تحقیق کنم و آماده بشوم. 

و از آن جایی که کتاب خواندن، همیشه دلیلی موجه برای من حساب میشود، بخش زیادی از زمانی را که مدرسه نرفته ام را به کتاب خواندن اختصاص خواهم داد و این پنجمین دلیل موجه است. 

ششمین دلیل این میتواند باشد که بالاخره سراغ سریال عزیزم بروم و با خیال راحت بنشینم و از دیدن بی استرسش لذت ببرم؛) 

هفتمین، و آخرین دلیل موجه من، که احتمالا همان دلیلی است که مدرسه میداند، مریضی من است. من مریض شده ام و نمیتوانم به مدرسه بروم:دی


نظر

معلمی شیرین است. شیرینی اش را زیر زبانم حس میکنم. 

برای منِ معلم زاده، معلم بودن بیش از هدفی برای شغل آینده است؛ من زندگی آینده ام را روی معلمی ترسیم کرده ام. 

شیرین است. دفاع از هدف زندگی شیرین است. چندی پیش، مشاورمان از من پرسید:«بعد که انسانی خوندی چی؟ میخوای چی کاره بشی؟» جوابم بدون ذره ای فکر کردن روی زبانم سر خورد و از دهانم خارج شد: «معلم» و بعد از مکث کوتاهی گفتم:«در کنارش نویسنده هم میشوم... » و شیرین بودن ماجرا، آنجا بود که مشاور عزیز صرفا به دانستن شغل آینده ام اکتفا نکردند و هدفم از معلم شدن را پرسیدند. همان چیزی که بیشتر افراد نمیپرسند. و من گویی که بال در آورده ام با ذوق میگویم:« شیرین است. اینکه بعد از تمام شدن درس خودت دوباره به مدرسه برگردی شیرین است. ماندن در محیطی که نوجوانی ات را در آن گذراندی شیرین است. اینکه بدانی چطور با احساسات و عواطف نوجوان هایی که حال به جای تو، ولی درست در جای تو نشسته اند رفتار کنی شیرین است. اینکه توشه هایی که جمع کرده ای را به آن ها واگذار کنی شیرین است. دیدن دوباره دنیای نوجوان ها شیرین است. زیستن با نوجوان ها شیرین است. درس دادن شیرین است. دوست مهربان بچه ها بودن شیرین است. معلمی شیرین است... 


نظر

بین کتاب ها خودم را غرق میکنم. حتی با دانستن اینکه روزی برای اتلاف زمان روی این کتاب ها حسرت خواهم خورد، همچنان میخوانم و میخوانم. کتاب های درسی را به گوشه ای اتاق پرت میکنم و میان رمان هایم غرق میشوم. کل روز میخوانم و میخوانم. یکی که تمام میشود، بی درنگ نقدش را مینویسم و بعد کتاب بعدی... 

تجربه های زندگی ام با خواندن پشت سر هم گسترده تر شده است و در روز، حداقل دو زندگی متفاوت را تجربه میکنم. صبح که هنوز چشم هایم تار میبیند را با کتاب دخترکی بیچاره آغاز میکنم و شب در حالی که چشم هایم از خستگی نیمه باز شده اند و کلمات را به سختی میبینند ماجرای پسرکی فقیر را تمام میکنم. 

در میان تمام این کتاب ها که میخوانم، نقد ها که مینویسم و فکر هایی که میکنم، حلی مدام روی تخت بپر بپر میکند و از زمانی میگوید که برای همین وقت تلف کردن ها گریه میکنم، اما کجاست منی که گوش بدهد و برای لحظه ای هم که شده، حتی بخاطر چشمانم دست از کتاب بردارم. 

چه کسی میداند! شاید هم آن زمان که در کتاب ها غرق نشده ام خودم را با سریال هایی که هر هفته انتظار آمدن شان را میکشم، اما مدتی است از دیدن شان جامانده ام غرق میکنم. زندگی ام همین شده است: کتاب، سریال و سِیر کردن در مغز عجیبم. 

در میان نوشتن کجای این زندگی قرار گرفته است؟ احتمالا تنها در میان کلاس های حوصله سر بر مدرسه که دست به قلم میبرم تا داستان را آغاز کنم و با توجه به درس، هم دستم را انتخاب کنم. گاهی نانا برای نوشتن داستانی عاشقانه همراهی ام میکند و گاهی عارفه برای داستانی جنایی. در هر حال نوشتن هم جایی در میان این زندگی عجیب و غریب من باز کرده است، اما نه جایی به پررنگی قبل... 

و حال که به این گوشه پناه آورده ام، زمانی است که کل روز غرق در کتاب هایم بوده ام و شب با صدایی تیز در گوشم زمزمه میکند:« تمام تکالیف و درس هایت مانده اند.» و من مثل همیشه بی توجه به صدا، دوباره خودم را غرق کتاب میکنم و جمله ای میگویم که میدانم بعد ها پشیمان گفتنش خواهم شد:«به درک!»

 


نظر

توی سرویس نشسته بودم و با دیدن قطرات باران و خنکی هوا، غرق زیبایی های آسمان بودم. صدای خوردن قطره های ریز باران روی شیشه، از آن حس هایی بود که دلتنگش شده بودم و از شنیدن دوباره صدایش، نهایت لذت را میبردم. صدای رادیو که انگار بلندتر از قبل شده بود من را به خودم آورد: حزب الله لبنان با انتشار بیانیه‌ای شهادت سید حسن نصرالله را... ادامه خبر را نشنیدم. برای لحظه‌ای قلبم از حرکت افتاد و خیابان جلوی چشم‌هایم سیاه و سفید شد. امکان نداشت! فضای ماشین گرم شده بود. نفس‌هایم تنگ شده بودند و قطرات باران برایم غمیگن...

حال عزای ابر های سیه‌پوش برایم مشخص شده بود. رادیو گویی که چرخه‌ای نامعلوم از تکرار اخبار داشته باشد، هر بار با اعلام دوباره خبر شهادت، آتشی به غمم اضافه می‌کرد. غمی که از اعماق وجودم شعله گرفته بود، اما هنوز نتوانسته بود قبول کند که همان مردی که با گوش کردن به تک‌تک سخنرانی‌هایش دل غنج می‌رفت و قلب، شجاعت بسیارش را تحسین می‌کرد، حال دیگر نیست! جایی از درونم باور داشت که مانند فیلم‌ها و کتاب‌ها، بعد از مدتی خبر زنده بودن‌شان اعلام می‌شود و تمام این خبر‌ها، تنها به دلیل مسائل امنیتی بوده‌اند. قلبم چنان غم عظیمی را یکباره درون خود برده بود، که ترافیک خیابان برایم تبدیل به مکانی برای جمع و جور کردن ذهنم شده بود. در عمق وجودم چه خبر بود؟

به کارهایی که میتوانستم انجام بدهم و انجام ندادم فکر کردم. به تمام فرصت هایی که داشتم قدمی بردارم، اما ثابت قدم بودن را انتخاب کردم. فکر میکردم. به اینکه تا کی باید منتظر این تلنگر ها باشیم و بعد از چنین اتفاقاتی تازه بخاطر بیاوریم که چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است! این درست است که سر یک بزنگاه که همه چیز برایت روشن می‌شود، بعد از گذر زمان همه‌چیز از یادت می‍رود و تا بزنگاه بعدی هیچ‌کاره می‌شوی...؟!

به زینب فکر ‌میکردم. به اینکه الان چه بلایی بر سر خانه و مدرسه‌شان آمده است. به خاله نورش و زهرا کوچولو فکر میکردم. یعنی خانه آن ها هم ویران شده است؟ تمام خاطراتش را به خاطر می‌آورم. به توصیفاتش از صدای مهیب بمب‌ها، از شکستن شیشه‌های مدرسه‌اش به واسطه انفجار‌ها، از گریه‌های تکراری‌نشدنی‌اش برای بی خوابی‌ها و صدای بمب ها...! بغضش را به خاطر می‌آورم که با کلافگی می‌گفت از این وضع خسته شده. و با به خاطر آوردن تک‌تک جملاتش، بغض گلویم را بیشتر و بیشتر فشار می‌داد. 

برای بار هزارم سوال «من در این میان چه کاره ام» به سراغم می آید. هنوز جوابش پیدا نشده است. هر کجا که به دنبال جوابش گشته ام همه گفتند به وظیفه اصلی تان درس خواندن سفت بچسبید تا در آینده برای مقاومت کارساز باشید؛ اما هیچگاه این جمله برایم معنا و مفهوم درستی نداشته است. مقاومت همین حالا به ما نیاز دارد...!


نظر

جدی جدی تمام شد!

شهریور به سختی آخرین نفس های خود را میکشد. آخرین شب تابستان است. شهریور را در بستر بیماری میبینم. بیماری که ماسک تنفس به روی صورتش است و به سختی نفس میکشد. پاییز، پشت در Icu آشفته قدم میزند. با هر قدم که بر میدارد، فضای سرد و سفید بیمارستان از برگ های نارنجی پر میشود. پاییز اشک میریزد و از پشت پنجره به تابستان مینگرد. مهر، آبان و آذر، بی قرار روی صندلی پوشانده شده از برگ های نارنجی و قرمز بیمارستان نشسته اند. دکتر از بخش بیرون می آید. چشمان دکتر، مانند برگ های پاییز قرمز شده اند و ماجرا را مشخص میکنند. بهار با نسیم خنکی سر میرسد و تابستان را که حالا چشمانش را بسته است بدرقه میکند. زمستان با دانه های برف، مسیر را برای برانکارد تابستان زیبا میکند. و پاییز اشک ریزان، اطراف تابستان را با زیباترین برگ هایش پر میکند...

............... 

از همان بچگی هایم عاشق پاییز بودم. عاشق برگ های خش خشی نارنجی، عاشق صدای قار قار کلاغ، عاشق دانه های قرمز انار، عاشقخنکی سر صبح وعاشق آهنگ «باز آمد، بوی ماه مدرسه...»

هنوز هم عاشق همه شان هستم، به غیر از مورد آخر. امشب، شب آخر تابستان است. عزا گرفته ام. سال های قبل را به خاطر می آورم که شب اول مهر از ذوق دوباره مدرسه رفتن، تا صبح خواب بر چشمانم نمی آمد و با شوق به فردایش فکر میکردم. حال برای شروع دوباره مدرسه عزا گرفته ام. خواهرم پایکوبی میکند و با شادی برای اول مهر ثانیه شماری میکند. دلم دنیای شیرین یک کلاس اولی را میخواهد. 

............... 

شب آخر تابستان است و من سوال پررنگی در ذهنم دارم. « واقعا این تابستون چی کار کردم؟ » 

تابستان سال قبل، فقط و فقط کتاب خواندم. آن قدر کتاب خواندم که تا مدت ها کِیفم کوک بود و دیگر چیزی از دنیا نمیخواستم. سال پیش تصمیم داشتم تابستان بعدی رکوردم را بشکنم. اما چه کسی میدانست که تابستان امسال همچین خواهد شد. شب آخر تابستان است و لیست تمام کارهایی که دوست داشتم در تابستان انجام بدهم را پیدا کرده ام. هیچ کدامشان را انجام نداده ام. نه آن قدری که دوست داشتم کتاب خواندم و آن قدر که مشتاق بودم متن نوشتم. نه پیش تسنیم رفتم و نه آشپزی کردم. به لیست هزاران کاری که نکرده ام خیره میشوم. آخرین شب تابستان است و من محتاج تابستانی دوباره ام. 

............... 

شب آخر تابستان است و من غرق در عالم دیوانگی خود هستم. قسمتی از وجودم هنوز باور نکرده است که امشب شب آخر تابستان است و هنوز جرئت غمگین بودن ندارد، اما بخش دیگری، های های گریه میکند و برای آغاز سال تحصیلی، غمگین است. 


نظر

اولین ها و آخرین ها، همیشه در یاد ماندگارند. 

با آنکه تازه سواد خواندن و نوشتن یاد گرفته و گویی در جهان تازه ای متولد شده بودم، اولین قدم های خواهرم را خوب به خاطر می آورم. آن هنگام که راه رفتن را آغاز کرد، تازه به خانه مان رفته بودیم و در هیاهوی اسباب کشی مان بودیم. حال همان خواهر کوچکِ به یک سال نرسیده، چیزی تا هشت سالگی اش نمانده. به همین زودی گذشت...

 بانگ غمناکی بر گوشم میخواند؛ خداحافظ... خداحافظ خاطرات... 

تمام در و دیوار های خانه، برایم خاطرات را یادآوری میکنند. در تصورم زیستن بی آن در و دیوار و اسباب و وسیله ها ناممکن است. حالا نوبت شماردن آخرین هاست... 

آخرین شب که روی تخت دوطبقه میخوابم. آخرین شب که با خواهرم توی یک اتاق هستم. آخرین بار که در خانه مان گریه میکنم. آخرین بار که در خانه آهنگ گوش میکنم. آخرین بار که روی تختم چیپس میخورم. تمام آخرین ها شمردنی هستند. حتی کم اهمیت ترین شان هم در این موقعیت شماردنی و مهم به نظر می آیند. 

تکه به تکه خانه روایتی برای خود دارد. به هرکجا که نگاه می اندازم باز آن بغض بزرگ از راه میرسد و گلو را سنگین میکند. 

هرکجای خانه را که نگاه می اندازم، جعبه های چسب خورده با نوشته هایی امثال اتاق آبی_کتاب یا اتاق صورتی_عروسک میبینم. هنوز باور نکرده ام... 

دیگر قرار نیست آن دیوار ها و خاطرات کودکی را ببینم؟ خاطرات کودکی ام را آنجا جا گذاشتم؟ 

حال دوباره نوبت شماردن اولین هاست؛ اولین متنی که در اتاقم نوشتم، اولین غذایی که در خانه جدید خوردم، اولین کتابی که در خانه جدید خواندم و هزار و یک اولین، که با شماردن شان به یاد آخرین ها می افتم. 

پ.ن: از اسباب کشی متنفرممممممممممممم