سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که سعی دارد فراموش شان نکند...
نظر

به سرعت ماشین های مسابقه ای، این سال تحصیلی هم به پایان رسید. درست مثل خوردن یک دونات شکلاتی خوشمزه، شروعش زیباست، به وسطش که میرسد، کِرِم بدمزه ای دارد و معمولاً تمام کردن تکه ی کرم دونات، مدت زیادی طول میکشد، تازه اگر در آن وسط از خوردنش صرف نظر نکنید و دونات را کنار نگذارید. 

سال شیرین و پر از تجربه های جدیدی را گذراندم، سالی پر از خنده و پر از گریه. سالی که با تمام سختی ها و مشکلاتش، تبدیل به بهترین سال هایم شد. امسال سالی بود که به همکلاسی هایم «خواهر» شدم، سالی که دوستی های نرم و لطیف که مثل کاغذ، به سرعت پاره میشدند، تبدیل به طناب کلفتی شدند. سالی که معلم ها، معنای معلم را برایمان گرفتند و نوع دوست داشتن هایمان تغییر کرد. 

میدانم که روزی برای تک تک همین لحظات، دلتنگ خواهم شد. حتی برای همان لحظاتی که به دیوار دستشویی تکیه میدادیم و در آینه خودمان را که سیل اشک از گونه مان چکه میکند نظاره میکردیم. حتی همان لحظه های دعوای مان. حتی همان لحظه های غر زدن برای امتحان هایمان. حتی همان لحظه هایی که موهایم را می کشیدم و کله ام را به دیوار میکوبیدم. و بیشتر از همه، میدانم که دلم برای خندیدن های از ته دلم تنگ میشود. خنده های واقعی، شیطنت های واقعی، دوست های واقعی، روزی دلم برای همه شان تنگ خواهد شد. 

ولی الان، جای غصه خوردن که یک سال بزرگ تر شدم و فاصله ام با کودکی مدام بیشتر و بیشتر میشود؛ باید شادی کنم، مدرسه تمام شده است، صبح زود بیدار شدن و نشستن در کلاس های درس فلاکت بار و طوفان امتحانات و سیل درس ها و ابر گریان نمرات تمام شده اند. باید این روز را جشنی بزرگ بگیریم تا همه بفهمند که دوران فلاکت به پایان رسیده و تابستان رسیده است. 

البته با وجود به پایان رسیدن فلاکت های مدرسه، شنبه آغاز بدبختی و رنج امتحانات است. کاش میشد از اردیبهشت زیبا، به تیر پرید و خرداد را این وسط جا می انداختیم. کاش پاک کن قدرتمندی داشتم و خرداد را پاک میکردم... 

پ.ن: خداحافظ مدرسه- سلام امتحان! 

پ.ن: خوش به حال کسانی که از همین امروز به طور رسمی تابستان شان شروع شده است. 

پ.ن: #امتحان_خر_است


نظر

معلم ها، ویژگی ای دارند که از نظر من در عموم مردم نمیتوان آن ویژگی را یافت و آن ویژگی، همدلی و همیاری به خصوص شان نسبت به دانش آموز هاست. 

معلم جان! 

امیدوارم در طی امسال آنقدر زیاد از شیطنت ها، خنده ها و ریز ریز حرف زدن های سرکلاسم ناراحت نشده باشی و بدانی که همیشه برای من «بهترین معلم» و «خاص ترین معلم» خواهی ماند. منتظر روزی باش که من هم معلم شده ام و وقتی به دیدنت می آیم از دانش آموزان بازیگوشم برایت حرف میزنم. برایت روز های نارنجی و خوش آرزو میکنم. 

خیلیــــی دوستت دارم. 

دوازدهمین روز اردیبهشتت مبارک.


نظر

تا کتاب های درسی ام را باز میکنم تا لااقل از موضوع شان چیزی بدانم و بدانم موضوع امتحان دینی فردا، یا زیست فردا در مورد چه بود، چشم هایم بسته میشوند و حس سبکی تمام بدنم را میگیرد، طوری که فکر میکنم موقع استراحت است و خودم را در عالم خواب می یابم. 

نمیدانم کتاب های درسی من جادو شده اند و کسی رویشان ورد خواب آور خوانده، یا مشکل فنی ای در من به وجود آمده و به کتاب های درسی ام حساسیت دارم! هر کدام از این مشکل ها باشد، معلوم شده است که من الان نمی توانم درس بخوانم، بنظرم دلیل موجهی هم هست. خب تقصیر من نیست که کتاب دینی پر از مسائل حوصله سر بر و خسته کننده است که ناخودآگاه خواب را به چشمانم دعوت میکند یا من که در دوست بودن کتاب علوم، با خواب کاره ای نبودم و از همان اول فهمیدم که کتاب علومم با خواب دوست صمیمی است و خیلی وقت ها با هم قرار میگذارند. نکته عجیب این است که هر وقت من سراغ کتاب علوم میروم او با خواب قرار دارد و به من هم تعارفی میزند که من هم با آن ها بروم، من هم برای اینکه دل کوچک شان را نشکنم قبول میکنم و بدین گونه خودم را بین جزوه ها و کتاب های درسی ام پیدا میکنم.

اصلا انگار تمامی کتاب های درسی من با خواب قراردادی بسته اند و رفیق اش شده اند؛ انگار آن ها هم فهمیده اند که «خواب» رفیقی خوب و همراهی همیشگی ست.