سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

نشستم روی مبل آبی خانه که بیست سال معلوم نیست چه کسانی رویش نشستند و عرق کردند و بلند شدند و رفتند. حال من نشستم و عرق می‌کنم. تند و تند آجیل می‌خورم و انگاری عصبی هستم. به یکی فکر می‌کنم. اما نمی‌دانم چه کلمه‌ای برای توصیفش به کار ببرم. بی‌احساس کافی است؟ نه، چیزی فراتر از آن. دوباره پسته را می‌جوم. مثل فکرهای جویده جویده‌ام. اصلا فکر به چه درد می‌خورد؟ تلفن همراهم را بر می‌دارم و آخرین پیامم را می‌بینم. آن‌جا هم برایش نوشته‌ام بی‌احساس! چقدر بهش می‌آید. مثل لباسی که برایش دوخته باشند. باید صبر کنم تا بیشتر در مورد یکی به یادم بیاید. بیشتر از احساس و بی‌توجهی‌اش. همان‌موقع که مانند دیوار نادیده‌ام می‌گرفت و تا مدتها مرا به دیوار بودن وادار کرد. نمی‌دانم. صبر کن، شاید آن موقع که رویاهایش تبدیل به رویاهای من شد، متفاوت‌تر می‌دیدمش. باید به دنبال ایده‌ای باشم. ولی دنبال چه ایده‌ای؟ شاید ایده‌ای برای دیدنش و تزریق احساسات به یکی. یکی که انگاری خود من بود، همان نسخه بی‌احساس شده‌ام. دیدن با سختی کسی که مدام فرار می‌کند. نمی‌دانم به چه چیز یکی فکر می‌کنم اما شب و روز در فکرم با او صحبت می‌کنم. باید بنویسم، در مورد یکی بنویسم...

 


نظر

نوک چمن‌ها برعکس میخ‌های تخته چوبی مرتاض هندی، که تازه عکسش را دیده بودم، بازو و گردنم را نوازش می‌کرد. چشمانم را بستم. خاطرات مثل ابرهای سفید بالای سرم، تظاهرات می‌کردند و هرکدام شعار طوفانی می‌دادند. از میز مدرسه می‌پریدند روی میز خانه و از آن‌جا دوباره روی میز کلاس و از آن‌جا روی میز کافه‌ای که آخرین بار او را آن‌جا ملاقات کردم. نسیم خنک بهاری موهایم را مثل مادرم نوازش می‌کرد. چشمانم را محکم‌تر بستم. خاطرات هم‌چنان سرجای خود هستند، درست مثل ابرهای سفید بالای سرم. سفیدی‌اش را به خاطر می‌آورم که سیاهی‌ها را درون خود غرق می‌کرد. سفیدی که بعد از این همه زمان، باز هم در انتظار دیدنش بودم. صورتم گرم می‌شود. دوست داشتم با اشک چشمانم باشد اما این نم، از چشمان گریان آسمان بود که بر من و حال من و خاطراتم با او، باریدن گرفته بود. چشمانم را باز کردم. قطره‌ای بر روی لبم افتاد و مزه‌اش کردم، مثل طعم جدایی من و او، دهانم شیرین شد و بعد از زمانی خشک شد. درست مثل غم فراغ او. قطره‌های بیشتر آسمان، نیم‌خیزم می‌کنند. با چشمان باز می‌نشینم. انگار همان روز بود که توی کافه صندلی‌ چوبی‌ام را برگرداندم و نیم‌خیز شدم. این‌طوری بود که فنجان قهوه با طرح ابر را رویت ریختم. تمام صفحات‌‌ات به رنگ قهوه‌ای کم‌رنگی درآمدند و دیگر خبری از ابر آسمانی نبود. با دستمال روی میز به جانت افتادم که بمانی اما کار از کار گذشته بود. از بین رفتی و دیگر تجدید چاپ هم نشدی!

 


نظر

یک وقت هایی باید حوصله نداشته باشی تا دلت تنگ روزهایی شود که حوصله همه چیز و همه کس را داشتی...

یک وقت هایی داد زدن و بداخلاقی کردن لازم میشود... برای اینکه دیگران بفهمند آدم چوب خشک نیست که یا خوش اخلاق باشد یا بد اخلاق... هر آدمی قابلیت تبدیل به یک موجود جیغ جیغو بد اخلاق را دارد، هر آدمی...

یک وقت هایی خوب است دل آدم ها کوچک باشد و زود بهشون سر هیچ و پوچ بر بخورد و ناراحت بشوند. به هر حال آدم ها که دیوار نیستند، هستند؟! یک وقت هایی توی ذوقشان میخورد. گاهی دلشان میخواهد به راحتی سر کوچک ترین مسائل اخم هایشان را در هم بکشند و بی تابی های الکی کنند...

یک وقت هایی باید کتاب هایت را پرت کنی یک طرف و بی خیال آزمون شنبه و یکشنبه و روز های دیگرش بشینی و حتی ادای آدم هایی که نگران درس های روی هم تلنبار شده شان هستند را هم در نیاوری... و بی خیال ساعت را نگاه کنی که عقربه هایش که مثل گورخر میدوند و  به پایان روز نزدیک و نزدیک تر میشوند. 

یک وقت هایی به جاست آدم کاسه ی صبرش پر شود که همه فکر نکنند کاسه ی صبر آدم ها همیشه جا دارد و می توانند حالا حالا ها ادامه بدهند. خب کاسه پر میشود، بشکه که نیست!

چه اشکالی دارد؟

یک وقت هایی نیاز به کسی داریم تا بیاید و به دیگران یادآوری کند که با موجودی به اسم آدم طرفند...

و آدم ها حق دارند که بد اخلاق بشوند، بی حوصله و بی اعصاب باشند، داد بزنند، دلشان بشکند و گریه کنند..

این حق آدم هاست. این تفاوت آدم ها را با روبات ها نشان میدهد.

یک وقت هایی باید سفت و سخت ایستاد و به دیگران گفت بگذارید آدم از حقوق طبیعی اش استفاده کند...

پ.ن: گاهی یک حرف هایی مانند سوزن گوشه دلت گیر میکنند و  وقت و بی وقت به اعماق احساساتت فرو میروند...


نظر

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی


نظر

میان سیل افکاراتش، در حال غرق شدن بود. 

چراغ کم نور بالای سرش سو‌ سو میزد و محیط تاریک خانه را با همان نور کم‌اش روشن میکرد. سرش تیر می‌کشد. دستش را به دیوار گرفت و با قدم هایی کوتاه و آهسته، به سمت اتاق رفت. جانی در بدنش نمانده بود و نمی‌دانست که در این لحظات باید چه کند. دوباره سرش تیر می‌کشید و نفس‌هایش را به شماره می اندازد، ضربان قلبش را می‌تواند بشنود که آرام و آرام تر می‌شود. 

قلم را بر می‌دارد، تا قبل از فرو رفتن به خوابی ابدی و آرامشی که هیچ گاه تجربه اش نکرده بود برای "او" بنویسد.

قلم را آهسته در جوهر آبی تیره فرو می‌کند، باد از گوشه‌ی پنجره به داخل اتاق می‌وزد و او را می‌لرزاند. سرما تا اسخوان هایش می‌رسد اما نمی‌داند برای باد است یا...؟

با دستان لرزانش عنوان کاغذ را اینگونه می‌نویسد: اعتراف!

و در حالی که جمله‌ی من عاشقت بودم را می‌نوشت، سرش سنگینی می‌کند و روی میز می‌افتد، جوهر آبی روی میز می‌ریزد و با آخرین قطرات اشک او مخلوط می‌شود. دیگر لازم نبود سنگینی این جمله را در سینه‌اش تحمل کند و به راحتی به خواب فرو رفت...

پ.ن: دیشب صدای تیشه، از بیستون نیامد          شاید به خواب فرهاد، شیرین رفته باشد.


نظر

به سرعت ماشین های مسابقه ای، این سال تحصیلی هم به پایان رسید. درست مثل خوردن یک دونات شکلاتی خوشمزه، شروعش زیباست، به وسطش که میرسد، کِرِم بدمزه ای دارد و معمولاً تمام کردن تکه ی کرم دونات، مدت زیادی طول میکشد، تازه اگر در آن وسط از خوردنش صرف نظر نکنید و دونات را کنار نگذارید. 

سال شیرین و پر از تجربه های جدیدی را گذراندم، سالی پر از خنده و پر از گریه. سالی که با تمام سختی ها و مشکلاتش، تبدیل به بهترین سال هایم شد. امسال سالی بود که به همکلاسی هایم «خواهر» شدم، سالی که دوستی های نرم و لطیف که مثل کاغذ، به سرعت پاره میشدند، تبدیل به طناب کلفتی شدند. سالی که معلم ها، معنای معلم را برایمان گرفتند و نوع دوست داشتن هایمان تغییر کرد. 

میدانم که روزی برای تک تک همین لحظات، دلتنگ خواهم شد. حتی برای همان لحظاتی که به دیوار دستشویی تکیه میدادیم و در آینه خودمان را که سیل اشک از گونه مان چکه میکند نظاره میکردیم. حتی همان لحظه های دعوای مان. حتی همان لحظه های غر زدن برای امتحان هایمان. حتی همان لحظه هایی که موهایم را می کشیدم و کله ام را به دیوار میکوبیدم. و بیشتر از همه، میدانم که دلم برای خندیدن های از ته دلم تنگ میشود. خنده های واقعی، شیطنت های واقعی، دوست های واقعی، روزی دلم برای همه شان تنگ خواهد شد. 

ولی الان، جای غصه خوردن که یک سال بزرگ تر شدم و فاصله ام با کودکی مدام بیشتر و بیشتر میشود؛ باید شادی کنم، مدرسه تمام شده است، صبح زود بیدار شدن و نشستن در کلاس های درس فلاکت بار و طوفان امتحانات و سیل درس ها و ابر گریان نمرات تمام شده اند. باید این روز را جشنی بزرگ بگیریم تا همه بفهمند که دوران فلاکت به پایان رسیده و تابستان رسیده است. 

البته با وجود به پایان رسیدن فلاکت های مدرسه، شنبه آغاز بدبختی و رنج امتحانات است. کاش میشد از اردیبهشت زیبا، به تیر پرید و خرداد را این وسط جا می انداختیم. کاش پاک کن قدرتمندی داشتم و خرداد را پاک میکردم... 

پ.ن: خداحافظ مدرسه- سلام امتحان! 

پ.ن: خوش به حال کسانی که از همین امروز به طور رسمی تابستان شان شروع شده است. 

پ.ن: #امتحان_خر_است