سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که سعی دارد فراموش شان نکند...
زمستان 13 سالگی , • نظر

سرم درد میکند.

باز میان سردرد مغز من هوس فکر های بی پروا کرده و سناریو های عجیب غریب برای همه چیز میچیند. یکهو یاد امتحانی که شنبه داریم و من طبق معمول هیچی نخوانده ام می افتم. سرم تیر میکشد، از سردرد حالم داره بهم میخوره. آخ

سرم که درد میکند دیگر نمیتوانم کتاب بخوانم، نه اینکه نتوانم ها، احساس میکنم در حق کتاب بیچاره جفا میکنم اگر موقع سردرد برش دارم و بخوانمش و هیچ چیز از اتفاقاتش حالی ام نشود. باز سرم تیر میکشد.

مهم نیست که انگشت های من بی دلیل روی کیبورد لپتاب تاب میخورند و نور لپتاب چشمانم را اذیت میکند و به سردردم اضافه میکند، هیچ چیز مهم نیست، هیچ چیز...

دلم میخواهد صفحه وبلاگ را ببندم و انگشتانم را با طناب به تخت گره بزنم و مدتی هیچ چیز ننویسم، دلم میخواهد دکمه خاموشی مغزم را بلد بودم و خاموشش میکردم تا انقدر بی اجازه فکر نکند.

خسته ام اما خسته نیستم، از صبح چندین بار لپتاب را روشن کرده ام تا پروژه اجتماعی ام را انجام دهم اما هر بار جای باز کردن پاورپوینت و تحقیق درباره میراث فرهنگی، صفحه وبلاگم را ناخوآگاه باز میکنم و یکهو میبینم مدت هاست که دارم مینویسم.

آآخ سرم.

کتاب و دفتر فیزیک، از کنار لپتاب به من طلبکارانه نگاه میکنند و از اینکه گاهی با دفتر یادداشت روزانه اشتباهشان میگیرم شکایت دارند، دهانم را باز میکنم تا جوابی بهشون بدهم اما فقط میگویم آآآخ سرم!

حسنا توی اتاق دارد بازی میکند، با دیدن عروسک هایش یاد کودکی ام می افتم، من هم یک روز همینطور با عروسک ها مشغول میشدم. در بازی اش با عروسک ها بلز میزند و تک تک ضربه های بلز که صدای تیزی دارند در سر من مثل یک نیزه تیز فرود می آیند، آآآآآآآآآخ سرم.

در همین میان ها که سر من مثل یک بمب در حال ترکیدن است، یادم می آید که چهارشنبه آخرین روزی است که در سال 1402 به مدرسه میرویم و دیگر معلم ها و دوستانم را نمیبینم تا بعد عید، غصه ام میگیرد که ماه رمضان را در عید سر میکنیم و کنار دوستانم نیستم که سرگرم شویم و روزه بودن از یادمان برود. غصه ام میگیرد که چهارشنبه آخرین کلاس نگارش را در امسال داریم، دلم برایش تنگ میشود. اما دلم برای ریاضی اصلا تنگ نمیشود، اتفاقا خوشحال هم میشوم که جند روزی را بی ریاضی سر کنم و لازم نباشد با اعداد سر و کله بزنم. آآآآآآخ سرم.

از پنجشنبه، جمعه ها بدم می آید، دیوانه نیستم اما ترجیح میدهم کل روز را با دوستانم در کلاس های مدرسه باشم تا روی تختم دراز بکشم و انقدر به سقف زل بزنم که سردرد بگیرم. آخ نه ولی فکر امتحان شنبه و پشتش امتحان های یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه حالم را بد میکند، چرا یک هفته قبل از تعطیلی عید معلم ها یادشان می افتد که باید امتحان بگیرند و شور و شوق تعطیلات را از ما بگیرند؟ اصلا اگر شور و شوقی هم برای تعطیلات وجود داشت با این همه امتحان از بین میرفت!

بعد معلم ها به ما میگویند انقدر غر نزنید، شما دانش آموز هستید، وظیفه تان همین است. اصلا ما کی خواستیم دانش آموز باشیم و وظیفه مان امتحان دادن باشد؟ اصلا حق انتخاب داشتیم؟

از این همه فکر که در سرم میچرخد و کلماتی که تایپ میکنم و خیلی ریز است سرم بیشتر درد میگیرد.

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ سرم!