خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچوقت فراموششان نکند...
|
این روزها خیلی سخت دارن میگذرن.
هربار تلاش میکنم بنویسم، از یه جایی دیگه قلم طاقت نمیاره اتفاقاتی که درحال رخ دادن هستن رو مرور کنه و بیخیال ثبت کردن خاطرات میشه. بیشترین فکر و خیالی که این روزها میکنم، اینه که یه روزی میرسه که میتونم با دانشآموزهام حرف بزنم و بهشون بگم هروقت فکر میکردم به ته ته خط رسیدم، چندروز بعدش میفهمیدم حالا حالاها تا رسیدن به ته خط راه هست...
امشب توی راه روضه بالاخره صحبتی که چندروز ازش طفره میرفتم با مامان زده شد. انقدر این چندوقت طی اتفاقات مختلف توی دلم گفتم "از سختترین لحظات زندگیم بود" دیگه به کار بردنش توی جمله برام عجیب بنظر میاد، اما بهترین توصیفش همینه. تمام راه سعی میکردم به شیشهی ماشین زل بزنم و کاری کنم که اشک از چشمام سرازیر نشه و با خودم میگفتم وقتی که رسیدیم میرم بغل سنا و فقط گریه میکنم. به خودم میگفتم فقط و فقط گریه میکنم و میگم هیچی ازم نپرس. وقتی رسیدیم اون هنوز نرسیده بود. بهونه کردم رزا نزدیکه و میرم دنبالش. میخواستم مثل اون روزِ سارا رحیمی یه گوشه بشینم و فقط گریه کنم. جدی جدی برای چندمین بار توی دو هفتهی اخیر مطمئن بودم به ته خط رسیدم.
اما ته خط اینجا هم نبود. نه تنها گریه نکردم، بلکه کمتر از نیم ساعت بعد من درحالی که قهقهه میزدم و شب عاشورا، جای گوش دادن به روضه با بچهها چرت و پرت میگفتیم، فهمیدم هنوز خیلی با ته خط فاصله دارم.
پ.ن: فقط یه شرح حال کلی، برای اینکه اینجا خیلی هم متروک نشده باشه.
پ.ن: این چندوقت بیشتر از همیشه سراغ عکس اون نوشتهاش میرم و این جملهای که برام نوشته رو با خودم تکرار میکنم "در فراز و فرودها سرسخت بمان و شجاعانه ادامه بده...که هرچیزی در این عالم عمری دارد و پایانی! مگر یکی که دائم است..."