سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...

من از فرار متنفرم.

 من به فرار اعتقاد ندارم. 

من و مامان، با شنیدن صداها نمی ترسیدیم و مسخره‌بازی درمی آوردیم. ما میدانستیم اگر قرار باشد اتفاقی بیافتد، میافتد و ترس و نگرانی چاره نیست! همه به ما میگفتند دکمه‌ی ترسمان خراب است و غیرعادی است که تا این اندازه از فضای جنگ نترسیم. 

همه چیز عالی بود. با مامان درباره‌ی اخبار حرف میزدیم، تحلیل میکردیم، میخندیدیم و همه‌چیز طبق روال عادی میگذشت. من از آخر هفته و رسیدنش میترسیدم. با خودم عهد سفت و محکم بسته بودم که پایم را در یک کفش فرو کنم تا با مامان بمانم. میدانستم آخر هفته که بشود، بابا با هر زوری که هست ما را برمیدارد و به سمت آن روستای کذایی میرویم. دوشنبه، وقتی که درباره‌ی نحوه‌ی پافشاری‌ام فکر نکرده بودم و گمان میکردم زمان هست، همه‌چیز ظرف ده دقیقه تغییر کرد! برای تهران لیست داده بودند که چه منطقه‌هایی را میزنند و خانه‌ی ما در نقشه‌ی مناطق، نمایان بود! مامان گفت بابا تا ده دقیقه‌ی بعد میرسد و من و حسنا را برمیدارد تا برویم. گریه را از سر گرفتم. همانطور که بعد از دعوا و جنگ با مامان فهمیدم ایندفعه لجبازی هایم نتیجه نمیدهد، با اشک به سراغ اتاق و وسایل عزیزتر از جانم رفتم. من میدانستم هیچ اتفاقی برای خانه‌مان نمیافتد، میدانستم دوباره به اتاقم و وسایلم باز خواهم گشت، اما فرصت ده دقیقه برای جمع کردن وسایل لازم، لفظ ترسناکی بود. 

قبل ها، مامان تعریف میکرد بخاطر موقعیت باباجون خیلی وقت ها مامان از مدرسه برمیگشته و میفهمیده دیگر در خانه‌ی قبلیشان نمیتواند برود. حتی فرصت خداحافظی از وسایل، یا جمع کردنشان نبوده است. آن موقع ها با خودم فکر میکردم مگر میشود کسی تاب و توان این میزان از غم را داشته باشد؟ اینکه ناگهان مجبور شود اتاق نازنینش را ترک کند و دوباره زندگی را به جریان بیندازد؟ 

فکر نمیکردم هرگز تجربه‌اش کنم. فکر نمیکردم روزی در فرصتی کوتاه مجبور به جمع و انتخاب کردن وسایلم باشم، فکر نمیکردم روزی در اتاقم را ببندم و این احتمال وجود داشته باشد که دیگر هرگز درش را باز نکنم...! 

دو کیف کوله‌پشتی روی تخت گذاشتم و شروع کردم. گریه امانم را بریده بود. نمیتوانستم بین کتاب هایم انتخاب کنم. یعنی باید «ما ایوب نبودیم» که تیکه‌ی جانم بود را بر میداشتم یا «بابالنگ‌دراز»؟ به ناچار دو کتاب نخوانده را در کیف گذاشتم، اما مطمئن بودم از برنداشتن خیلی از کتاب ها پشیمان خواهم شد. دو کوله‌پشتی تقریبا از وسایل مختلف پر شده بودند. لحظه‌ی آخر، جزوه‌ی نگارش را هم برداشتم و در کیف جا دادم. با دفتر یادداشت روزانه‌ی بزرگم و جزوه‌ی نگارش، کیف کمی سنگین شده بود، اما راضی بودم. بزرگترین ناراحتی ام، جعبه‌ی تمام خاطراتم بود. یک جعبه‌ی بزرگ چوبی که از زمانی که دچار احتکار شدم پرش میکردم. از آشغال آبنبات تا برگ گرگان و نوشته‌ی خانم مرشدزاده تا تکه‌ی تقلب آزمون زبان و نامه های مختلف. آن جعبه، باارزش ترین دارایی اتاق من، همان جا ماند و من راهی شدم... 

پ.ن: من کلید اتاقم را مثل زنان غزه به گردنم آویزان میکنم. من یقین دارم به خانه باز خواهم گشت. 

میدانم که باز هم در جعبه‌ی خاطراتم را باز میکنم، بازهم کتاب جادو ممنوع و کاغذ میانش را لمس خواهم کرد، دوباره روسری سبز زیتونی داخل کشو را میپوشم و با ماژیک آبی و بنفش و سبز و زرد یک شهر بدون جنگ را نقاشی میکنم... 

من به خانه باز خواهم گشت و دوباره برای زمانی طولانی، به دیوارهای آبی اتاقم خیره میشوم...


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - یکشنبه 04/3/26 ساعـت 10:48 عصر به قـلـم Helly | نظر