خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچوقت فراموششان نکند...
|
شب تا ساعت سه صبح ویدیو کال کرده بودیم و بازی میکردیم. بی خبر از همه جا ساعت سه خوابیدم و نفهمیدم چه شد!
صبح همانطور که با دل درد از خواب بیدار شده بودم و چشمانم هنوز به نوری که از پنجرهی اتاق می آمد عادت نکرده بود، گوشی را برداشتم. با داشتن چندین پیامکِ«من خوبم دخترم نگران نباش» از طرف مامان! تعجب کردم...
بله را که باز میکنم، در حال ترکیدن است! یک عالمه پیام «حلما زنده ای؟» «حلما خوبی؟» «حلما سریع پیام بده»
میترسم. کانال های اخباری را باز میکنم و قطره قطره سیل عظیم اتفاقات هولناک را میخوانم. چند کانال تحلیل خبر را میخوانم و صلوات را ورد زبانم میکنم.
بین اخبار، جایی را پیدا میکنم که محل مکان های حادثه را ردیف کرده است. چشمم روی فرحزاد و میدان کتاب قفل میکند و اشک چشمانم را محاصره میکند. سریع به مامان پیامک میدهم:«باباجون اینا خوبن؟!»
ترس، سایهی خودش را پهن میکند و ذهن سناریو پرداز، دست به کار میشود! کمی بعد با جواب مامان دلم آرام میگیرد. مامان تعریف میکند صبح با گریههای لیلا که زنگ زده بود بیدار شده است. خانهی مامان را زده اند و لیلا از ترس فقط گریه میکرد. خیال لیلا راحت میشود، مامان دیشب آنجا نخوابیده بود.
آشوبی وجودم را پر میکند. کسی که الآن از دنیای خواب بیدار میشود و میفهمد عزیزش، تکهی جانش را دیگر در کنار خودش ندارد، چه میکند؟ آن دخترکی که با قصهی شب بابا و لالایی به خواب رفته است، میدانسته که صبح، پشت نامش «شهیده» میگذارند و با افتخار به پیکر کوچک و پر از رویایش نگاه میکنند؟ پسری که صبح بیدار میشود و دیگر بابایی نیست، با خودش نمیگوید که دیگر چه کسی پشت دوچرخهام را بگیرد تا به زمین نیفتم؟ آن مادری که نخودهای خیس کردهی غذایش میمانند و خودش میرود چه...؟
من ترس را پیدا کردم. ترس را در گوشهای از تهران، جایی که غزه نبود و داشت حالی را شبیه یکی از شب های غزه تجربه میکرد...!