سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...

وسط خانه نشسته بود و زار میزد. کودک درون متعجب جلویش نشسته بود و به کاغذهای مچاله شده‌ی روی زمین نگاه میکرد. با تردید پرسید:«تو چت شده؟ چرا برای صدمین بار توی امروز گریه میکنی؟» جواب نمیدهد. صدای گریه بلندتر میشود و کودک درون از روی فرش بلند میشود تا فرار کند، اما تا بلند میشود پایش به کتابی گیر میکند و تق! به زمین پرت میشود. سر زانویش قرمز شده و درد گرفته است. با صدای جیغ مانندش شکایت میکند:«حلی آخه این کتابا چیه از صبح اینجا گذاشتی و شلوغ کردی همه جا رو!»

دستش را به سمت کتاب دراز میکند و برش میدارد. با نگاهی پر از اندوه به کتاب نگاهی می اندازد و میگوید:«چی میشد اگه یه کلمه از این کتاب رو میفهمیدم! چی میشد منم میتونستم درست بخونمش و یهویی وسط صفحه تو هپروت فرو نرم!» و دوباره گریه را از سر میگیرد... 

زانویش که قرمز شده را رها میکند و از پشت به سمت حلی میخزد تا بغلش کند. شانه‌هایش میلرزد و قطره‌های اشک کتاب و کاغذهایی که به یک جزوه‌ی نامرتب شباهت دارند را خیس میکند. کاغذ، تبدیل به دریایی از جوهر آبی میشود و تنها یک کلمه‌ی واضح در صفحه میماند، که علت تمام گریه‌های او است:«فیزیک!»

موازنه، باریکه‌ی نور، اجسام منیر، عدد اتمی بریلیم، ایزوتوپ‌ها، مدلی اتمی بور...! 


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - دوشنبه 04/3/6 ساعـت 11:0 عصر به قـلـم Helly | نظر