سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...

صبح همانطور که با ذوق نمایشگاه کتاب، زودتر از آلارم گوشی بیدار شده بودم و در حال چک کردن پیام های بله بودم، پیام آماریس را باز کردم:« دیدم نوشتی امروز میری نمایشگاه کتاب. ساعت چند میری؟ اگه شد هم رو ببینیم» خوشحال شدم. داشتن پیام از طرف آماریس که به واسطه? گندم و دیدارش در روضه دوستی مان شکل گرفت، و پیشنهاد دیدار در نمایشگاه برایم خیلی جذاب بود. 

قرار با آماریس قطعی شد و تا به خودم آمدم دنبال پارکینگِ در شماره? پانزده میگشتیم. 

وقتی رسیدیم هنوز آماریس نرسیده بود. به غرفه? بهخوان رفتم. حقیقتاً خالی تر، و کوچکتر از چیزی که تصور میکردم بود. حامد حمایت کار را دیدم و بعد از کمی صحبت کردن، استیکر گروه کتابخوانی ماجراجویان مدار صفر و پوستر شازده کوچولو را گرفتم. همان موقع ها بود که آماریس زنگ زد و بعد از چند دقیقه، دیدمش. با یکی از دوستانش آمده بود و از این چرخه? دوست جدید پیدا کردن راضی و خشنود بودم. از بابا و حسنا خداحافظی کردم و با آماریس و زینب راهی گشت و گذار در نمایشگاه شدیم. 

در غرفه? انتشارات مختلف درمورد کتاب ها بحث میکردیم و با دیدن بعضی کتاب ها ذوق میکردیم و دوست داشتیم بعضی غرفه ها را کامل بخریم و از آن خودمان کنیم شان:دی. 

بعد از زیر و رو کردن نمایشگاه، تصمیم گرفتیم به زیرزمین برویم و به نشر پرتقال هم سر بزنیم.

پرتقال، و در کل زیرزمین که مخصوص کودک و نوجوان بود خیلی شلوغ بود و نشان میداد که نمایشگاه طرفدار کودک و نوجوان زیادی دارد. در نشر پرتقال، خانمی که اصرار داشت خودش کتاب ها را برایمان توضیح بدهد دست روی هر کتابی که میگذاشت از آن تعریف میکردم و میگفتم عااا اینکه مال جنیفر ای نیلسنه و عاشقشم، این خیلی اشک آوره، این بی نظیره و... و خلاصه با هزار دردسر از میان کتاب های خوانده نشده، دوتا را انتخاب کردم. آماریس و من زینب را راضی کردیم از طرف آبری با عشق را بخرد و با خواندنش زااار بزند. بعد از انتخاب کتاب ها و تقریبا یک ربع در صف گرم و فشرده? حساب کردن با زینب ایستادن، و رد و بدل کردن شماره هایمان، حساب کردیم و از صف بیرون زدیم. ( زینب عینک پرتقال، و من عروسک پرتقال را به عنوان اشانتیون گرفتیم.)

اگر تا چند دقیقه بعدش چیزی نمیخوردیم، قطعا از گرما و تشنگی میمردیم، پس به حیاط مصلی رفتیم و یخ در بهشت لیموناد خریدیم و زیر سایه بان، در خاکی ترین جای ممکن روی زمین نشستیم. 

آماریس و زینب کمی از خاطرات مشهد با خانم گلزاری و شفق و خانم سعیدی و خانم محمدی گفتند و دل من را سوزاندند و بعد عکس های مسخره و جذاب گرفتیم. کمی حرف زدیم و نوشیدنی هایمان را تمام کردیم و بعد هم آماریس باید میرفت و هم تماس بابا نشان میداد که حسنا خسته است و وقت رفتن رسیده، پس خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم... 

بهترین تجربه? نمایشگاه کتاب رفتن من در تمام این سال ها بود:)))

پ.ن: #خاطرات_خوب


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - چهارشنبه 04/2/18 ساعـت 3:28 عصر به قـلـم Helly | نظر