خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...

با چشمانی مریض و خمار در سرویس نشسته ام. هوا سرد است و گلویم به سوزش افتاده است. نمیدانم قرمزی چشمانم بخاطر گریه های دیشب است، یا از اثرات مریضی است. در خیالات خودم پرسه میزنم و پیش بینی میکنم اگر امروز هم غایب میشدم چه اتفاقاتی از دستم میرفت، و حالا که به مدرسه میروم چه سودی برایم دارد، که رادیو شروع میکند:«امروز روز بزرگی است! امروز سید مقاومت را...» اشک و بغض امانم را میبرد. با خودم میگویم چه میشد گریه ها و التماس های دیشب تاثیری داشت و من از ناکجا آباد بلیط لبنان برایم جور میشد... 

در مدرسه حال همه خراب است. چشمِ همه گریان است، اما اشک های من خشک شده اند. با خودم فکر میکنم که خانم محمدی و تمام افرادی که میشناسم و به لبنان رفته اند چقدر خوش به حالشان است، و کاش! فقط کاش که من هم میشد مانند آن ها آن جا بودم... در لبنان! 

قوه تخیل آنه شرلی ای ام روشن میشود؛ اگر در لبنان بودم، احتمالا تمام مسیر های منتهی به ورزشگاه کمیل شمعون بسته شده بود. به هر کجا نگاه میکردم پرچم مقاومت لبنان بود و «انّا علی العهد» همه جا به چشم می آمد. احتمالا همین حوالی از اتوبوسی زرد رنگ با کاروانی که پرچم ایران در دست دارند پیاده میشدیم و به سمت ورزشگاه حرکت میکردیم. اگر آن جا بودم، شاید چندین دوست برای هم صحبت بودن پیدا میکردم و حتی شاید زینب را در آن جمعیت میدیدم. شاید از سنگینی این غم چند ماهه مبهوت و حیران میماندم، و شاید هم مانند ابری بهاری که داغش دوباره تازه شده است گریه امانم را میبرید. 

نمیدانم... 

از تخیلات که بیرون می آیم، خودم را همین جا میبینم! من اینجا هستم و جز اشک ریختن کاری از دستم بر نمی آید... 


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - شنبه 03/12/5 ساعـت 3:12 عصر به قـلـم Helly | نظر