خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچوقت فراموششان نکند...
|
خب! خب! خب !
بشدت حرف برای نوشتن دارم، و نمیدونم از کجا شروع کنم. امروز سیمرغ بود و یه روز بشدت پرکار داشتیم. اولش توی مدرسه باید یه سری آمادگی و کار انجام میدادیم( بخاطر همین نه عربی داشتیم، و نه اجتماعی عزیز! فقط دو زنگ ریاضی کوفتی داشتیم:| ) وقتی هرکسی مشغول یه کاری بود، و من در جستجوی پیدا کردن کار، شکست خورده بودم، باتوجه به گردن درد شدیدم به این نتیجه رسیده بودم که رفتن به سیمرغ اصلا جذاب نیست و نرم بهتره! اما توی یه بزنگاه، وقتی واقعا از شدت بیکاری کلافه شده بودم، یهویی مهر و موم( از همون خفن ها که همیشه توی فیلم ها و کتاب ها روی پاکت نامه ها میزنن...) اومد و من شروع کردم به آب کردن موم روی شمع و نازنین و عارفه هم مهر میزدن روی نامه ها... :)
خیلی کار لذت بخش و به قول بعضی ها رمانتیکی بود...
.................
عجله داشتیم و اتوبوس چهل دقیقه بود منتظر بود. خانم عزیزیان کلافه شده بودن و خیلی از بچه ها بی خیال زمان، داشتن میخندیدن و پِی کار خودشون بودن. تصمیم گرفته بودم اون رویِ حلی مدیر و توانمندم رو فعال کنم و بتونم بعد مدت ها، «حلی» باشم. بچه ها رو سوار اتوبوس کردم. وقتی خودم هم سوار شدم، آقای راننده رپ به من شروع کرد:«موهام سفید شد!!! چرا انقدر طول میدین؟» «چهل دقیقه است معطل شمام! من سرویس دارم...!!! » «تموم نشدین؟؟ » و من، مدام معذرت خواهی میکردم و قول میدادم که سریع همه میان. وقتی خانم عزیزیان هم سوار شدن، و اتوبوس داشت راه می افتاد، یهو یکی داد زد« حشمتی و سنا نیستن! » همون جا خانم عزیزیان شروع کردن به داد زدن که نمیبرمشون و... و پیاده شدن که ببینن کجا موندن...! همه شروع کردیم به فاتحه خوندن برای سنا و دینا...
توی اتوبوس، ادامه اسم فامیل که توی ریاضی بازی میکردیم رو کردیم و حسابی خوش گذشت. ( جدیداً اختراع جالبی کردیم! توی ریاضی اسم فامیل بازی میکنیم، و تموم شدن مون رو با سرفه اعلام میکنیم:دی)
..................
یه گوشه کانون زیرانداز پهن کرده بودیم و برامون غذا آورده بودن. بماند که چقدر تو ذوق مون خورده بود که کبابه... افتاده بودیم روی دور خنده و مدام میخندیدیم. البته بعد هشدار ها از جانب معلمین گرامی به گوشمون رسید که قهقهه زدن جلوی مرد ها( همچین جلومون نبودن عا! فقط اون عکاس گرامی که از دهن مون موقع غذا خوردن عکس میگرفت و ما محبور بودیم بریم زیر چادر هامون بخوریم جلومون بود) زشته. و بعدتر هشدار ها عجیب تر شدن و فهمیدیم حتی جلوی پسرها اجازه نداریم راه بریم!!!( بخشی از هدف مون در این مرحله به نابودی پیوست، که بعد عملی شد:دی)
.................
وقتی غذامون تموم شد و مشغول کارها شدیم، فکرشم هم نمیکردم تا پنج ساعت بعد حتی یه ثانیه هم قرار نباشه بشینم. و خب خیلی حجم کار بالا بود. باید بیش از صدتا نامه رو، با یه مهر، و موم هایی که دیر آب میشدن مهر میزدیم. روند جذابی بود اگر گردن درد عزیز اونقدر فشار رو نمی آورد، اما باز هم خوش گذشت. وقتی یه مقدار زیادی از کار رو کردیم، و این بین کلی هم خوش گذروندیم، ما رو به یه انباری مخوف ( ملقب به مرز خوزستان ایران و عراق، که طبق افسانه های معاون عزیزم و حلما و دینا تهش به عراقی های بعثی ختم میشد... ) و اون قسمت انبار شاید بهترین بهش ماجرا بود، البته شایدم نه...
توی انبار، چادر من از رنگ سیاه تبدیل به سفید شد، و انقدر خندیدیم که بعد از مدت ها داشتم کیف دو عالم رو میکردم. با عاری فا و حلما و دینا به جای اینکه شمع رو روشن نگه داریم و توی استفاده از کبریت ها صرفه جویی کنیم، به ترک روی دیوار هم میخندیدیم! البته یه بار وسط یه بحث، خانم قاسم پور به صورت کاملا بی صدا وارد شدن، و من همون موقع داشتم یه چیزی میگفتم که نباید وقتی بودن میگفتم و نابود شدم:|
................
کم کم زمان رسیدن مهمان ها میشد. من هنوز روی مود خنده بودم و نگاه های خانم عزیزیان سنگین تر و سنگین تر میشد. یهویی دیدم فاطمه با نگرانی دنبال داوطلب برای کسی که نامه ها رو به مهمون ها بده و برای تک تک شون توضیح بده میگرده. من هم از خدا خواسته ناخودآگاه جیغ زدم که من عاشق حرف زدنم؛ مننننن!
و اینجا بود که حلی قبلی برگشت. پشت میز نامه ها ایستادم و با کلی آدم حرف زدم و نامه ها رو بهشون دادم. یه جاهایی باورم نمیشد که جدی جدی توانایی تکلمم جلوی بقیه دوباره برگشته و میتونم حرف بزنم! واقعا حس میکردم توی بهشتم! البته اگر صندلی بود بهشتم تکمیل می شد... :دی)
خلاصه که یه مدت زیادی-حتی وقتی برنامه شروع شده بود- بیرون در حال دادن نامه ها به مهمان های تازه وارد بودم. سالن اصلی پر شد و پسر ها بقیه مهمون ها رو به بالا هدایت میکردن، و من و دشعی و نانا همچنان بیرون بودیم.
...................
داشتم از گردن درد و سردرد میمردم. با دشعی و نانا به صورت سوسکی از در رد شدیم تا پسره بهمون گیر نده. خانم زرسازان اینا همون عقب نشسته بودن و ما هم رفتیم همونجا ایستادیم. بخاطر اصرار های زیاااااد خانم زرسازان رفتم و روی دسته یه صندلی نشستم! حس خیلییی بی نظیری بود! هیچوقت فکر نمیکردم منِ فراری از نشستن، انقدر بی تاب نشستن بشم و آرزوم یه لحظه نشستن شده باشه. که البته خیلی طولانی مدت نبود و دوباره به دنبال کمک رفتیم بیرون. این وسط برای اولین بار مجتبی رو هم بغل کردم! خیلییی کوچولو و نازه؛ و واقعا عین خانم محمودی عه!( وقتی خارش نوشتن به جونم میفته دیگه حتی از بی ربط ترین چیزها مینویسم!!)
.................
نوبت رسید به زمانی که رزا و شیما باید میرفتن روی صحنه. نگران بودن، و واقعا حق داشتن؛ چون تازه نیم ساعت بود بهشون گفته بودن باید برن روی صحنه و حرف بزنن! با خانم رضاییان و زرسازان و دشعی کلی بهشون افتخار کردیم و وقتی اومدن یک عالمه بهشون احسنت گفتیم! واقعا کار بی نظیر و فوق العاده ای کردن میون اون همه آدم و سالن بزرگ...!
................
وسط نمایش پسرها بلند شدم که برم بیرون، تا ببینم کمکی هست، یا نه. خانم خواجه پیری و رضی و نانا داشتن مهر های «معک» رو روی کتیبه چاپ میکردن و آماده شون میکردن تا وقتی مهمون ها از سالن بیرون اومدن بیان و سهم «معک» شون رو بزنن. با زور خانم خواجه پیری و تأکید بر این که حتما نیت کنم، من اولین «معک» طلایی کتیبه رو زدم...
وقتی آدم ها از سالن اومدن بیرون، به گوشم رسید که نیازه یکی راهنمایی شون کنه تا به سمت خانم خواجه پیری اینا برن، و مهر بزنن. و من دوباره وارد عمل شدم و حرف زدم:دی)
...............
پ.ن: خاطره امروز انقدر طولانی شد-با وجود اینکه یه عالمه از اتفاقات رو ننوشتم!- که نمیدونم چطوری میتونم توی دفتر یادداشت روزانه ام بنویسمش، ولی فعلا علی الحساب به یادگار، توی این وبلاگ خاک خورده عزیز بمونه:))
پ.ن: یکی از مهم ترین قسمت های امروز رو ننوشتم!! اون آخر، فهمیدیم که خانم عبداللهی نسب عزییییییز هم اومدن! چقققققققد دل من و عارفه و دشعی و... براشون تنگ شده بود! تازه من و دشعی میخواستیم شماره شون رو بگیریم پروفایل هری پاتر بذاریم بهشون پیام بدیم... :دی