خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچوقت فراموششان نکند...
|
_ساعت 9
با مامان و حسنا و مامانو سر میز شام نشستیم. تا می آیم اولین لقمه ی کتلت را در دهانم بگذارم، صدای نورافشانی ها بلند میشود. «آخ! ساعت نه عه!» همینطور که با حسنا به طرف بالکن میرویم، یاد ساعت 9 شب بیست و یک بهمن سال پیش میافتم، همان سالی که با قدرت از بالکن الله اکبر داد میزدیم...
...........
توی بالکن ایستاده ایم. من میلرزم. نمیدانم از سرماست؟ از خشم؟ از غصه؟ جای صدای الله اکبر کوچه پر شده است از صدای شعارهای دیگر، و من حتی جرئت یک فریاد هم ندارم. آن رویِ شجاع من کجا غیبش زده است؟ چرا هستم اما نیستم؟ منی که همیشه محکم میگفتم بگذارید آن ها شعار خودشان را بدهند، ما هم شعارهای خودمان را محکم میدهیم، چرا باید این اندازه ناراحت بشوم؟
پ.ن: آه خدا!!! میشه اون حلیِ قبلی برگرده؟