خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...

*از* حلی، *به* به رضی:

 

رضی جانم، سلام! میخواهم با خودکار، رنگ خاطرات گذشته را پررنگ کنم، و به بهانه ی روز تولدت، که خیلییییییییی برای من مهم است، یادآور روز های شیرین دوستی مان باشم؛ 

«اینطوری شد که ما صمیمی شدیم...»

یادت می آید پشت تلفن آنقدر حرف میزدیم که زمین میچرخید و خورشید غروب میکرد؟ توت ها می ریختند و خاک از خون شان سرخ میشد. برفِ پا خورده محو میشد تا خیابان، دوباره زیر پای عابران پیدا شود. یادت هست وقتی تلفن را قطع میکردیم، دوباره اقیانوس حرف های نگفته ی مان در وجودمان به جوشش در می آمد و طاقت چند لحظه دوری از هم را هم نداشتیم؟ 

یادت می آید آرزو داشتیم زیر باران بچرخیم و بچرخیم، چنان سرمست قهقهه بزنیم، تا به جهان و مردمانش ثابت کنیم بی خیال همه چیز دنیا، «ما دیوانه هستیم» ؟ 

یادت می آید اولین روز سال تحصیلی کلاس هفتم، آن چنان هم را محکم بغل کردیم و فشردیم، که التیام بخش آن همه مدت دوری مان بود؟ 

یادت می آید کلاس پنجم، در مدرسه ریز ریز درباره ی ریاضی یواشکی حرف میزدیم و چند ثانیه یکبار، یکی مان «هیسی» میگفت تا بقیه متوجه ریاضی یواشکی نشوند؟ 

یادت می آید حتی دور شدن برای تعطیل عید هم از هم برایمان وحشتناک بود و آن چنان گریه میکردیم که گویی جهان به آخر رسیده است؟ 

یادت می آید در شهریار با خیالات کودکانه ی مان در حوض بالا و پایین میپریدیم و چشمان مان برق میزد؟ 

یادت می آید در خانه ی تان نودل کره ای تند درست کردیم و به ازای هر یک دانه رشته نودل، چند لیوان آب میخوردیم و تا ساعت ها بعدش دهان مان میسوخت؟ 

یادت می آید چقدر برای داشتن نظر جدید در وبلاگ هایمان ذوق میکردیم؟ 

یادت می آید یک روز برای خودمان برنامه چیده بودیم که بی خیال درس و مدرسه بشویم و نقشه کشیده بودیم که به جای مدرسه رفتن، یک روز با هم به بیرون برویم؟ 

یادت می آید کلاس پنجم، *من و تو* دکلمه خواندیم و معلم ها با اشک همراهی مان کردند؟ 

یادت می آید آن روز صبح زود، وقتی هوا خیلی سرد بود، در حیاط دبستان به بهانه ی آشتی دوباره مان به من یک خودکار کهکشانی هدیه دادی؟ 

یادت می آید که آنقدر در تلاش ساختن یک ویدیو ترسناک بودیم که ظرفیت گالری من تمام شد؟ 

یادت می آید حتی یک حرف ناگفته هم بین مان نمانده بود و با یک نگاه، منظور هم را متوجه میشدیم؟ 

یادت می آید در دبستان زنگ تفریح ها به «گردش» میرفتیم و چند بار مدرسه ی نسبتا کوچک مان را دور میزدیم و به نظر مان گردش کرده بودیم؟ 

یادت می آید بعضی روز ها چقدر حس و حال آدم های شکست عشقی خورده را داشتیم؟ 

یادت می آید سر کلاس ها برای هم نامه ی رمزی «حروف ب د م» مینوشتیم و سعی میکردیم رمزگشایی اش کنیم؟ 

یادت می آید در اردوی دماوند بی خیال اینکه اجازه داریم یا نه، پاچه ی شلوار هایمان را بالا دادیم و در حوض، خوش خوشان قدم زدیم و خیس شدیم؟ 

یادت می آید برای دوستی بچه های آینده مان با هم برنامه میچیدیم؟ 

یادت می آید که قرار گذاشته بودیم هم را «خواری» صدا بزنیم؟ 

یادت می آید استعاره هایی ساخته بودیم که هیچکس جز ما از آن ها چیزی نمیفهمید؟ 

یادت می آید چقدر عاشق خانم گلچین بودیم و زمانی که امضایش را به دست آورده بودیم، حس میکردیم دنیا در دستمان است؟ ( یادت می آید صد هزار بار، زمانی که کلاس ششم بودیم و خانم گلچین از مدرسه رفته بود، اشتباهی در راهرو صدایش را شنیده بودیم یا خودش را دیده بودیم؟ )

یادت می آید انجمن خانه درختی درست کرده بودیم و برای عملیات جورابی_که هیچوقت عملی نشد_ خیلی ذوق داشتیم؟ 

.......................................... 

میتوانم تا روز آخر دنیا ازت بپرسم که یادت می آید؟ 

ماجراهای مان را، روزگارمان را، جاده ی پر پیچ و خم مان را... 

اما پرسیدن ندارد! چون یقین دارم که تک تک شان را «یادت می آید»

رضی/خواری عزیزم، تولدت مبارک! 

پ.ن: بماند به یادگار، از روزی که یقین دارم خودم را برای تبریک دیرهنگام نخواهم بخشید.

*پ.ن: گفته بودم دیگر در این وبلاگ نخواهم نوشت، اما گمان دارم چنین پیام تبریکی، باید در وبلاگ نوشته شود و بماند. البته که فهمیدم دل و جان من تحمل دوری از هیچستان نوجوانی، که به بخشی از وجودم تبدیل شده است را هم ندارد...*


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - چهارشنبه 03/11/4 ساعـت 9:34 عصر به قـلـم Helly | نظر