خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچوقت فراموششان نکند...
|
همینطور که با اضطراب پیام بچه ها درباره فلان آرایه ها در گروه را گوش میکنم، و از حجم داده های کمی که دارم به سرم میکوبم، سارا رحیمی پیام میدهد:«سلام دخترم! در چه حالی؟» دوست دارم گوشی را پرت کنم، و لپتاب را محکم ببندم و دیگر جواب پیام های هیچ آدمی را ندهم. دوست دارم در جواب «در چه حالی؟» سارا رحیمی بنویسم هیچی از فارسی و آرایه هایش حالی ام نمیشود! دوست دارم یک متن بند بالا برایش بفرستم که خانم رحیمی عزیز! باور کنید آن پروژه کوفتی را از یاد نبرده ام! آخرین صحبت مان مال پریشب بود، و از آنموقع در حال فکر کردنم که چطور این قلم لجوج و لجباز را به کار بگیرم، یا یک متن درباره اعتکافی که نرفته ام بنویسم. دوست دارم برایش بگویم با تمام احترامی که برای شما و خانم گلزاری قائلم، به دلیل خراب بودن قلمم، نمیتوانم این پروژه را ادامه بدهم.
ازاینکه برای اولین بار، دوست دارم از دست واژه ها و آرایه ها سر به بیابان بگذارم حس بدی دارم. حس خیانت! میخوام هرطوری که هست الآن ساعت پنج روز جمعه ای که فردایش امتحان فارسی داریم و من باید پروه اعتکاف هم به سر برسانم نباشد. با خودم میگویم « پس من احمق دیروز داشتم چی کار میکردم که الآن این همه کار ریخته رو سرم؟» دیروز...! دیروز به بهانه روزه بودن خودم را بی خیال تمام اتفاقات جهان کردم. لپتاب را باز کردم و هرچه که مربوط به اعتکاف و تکلیف رایانه بود بستم. بعد، یک انیمیشن دیدم و یادم آمد چقدر انیمیشن دوست داشتم. بعد از آن، کل روز جای آنکه فارسی بخوانم، به سراغ سعدی عزیز رفتم و هر کاغذی که دم دست داشتم را پر از اشعارش کردم: دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم/ مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست/ من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی و...! هیچوقت فکرش را نمیکردم که روزی سعدی انقدر دلم را ببرد، و فارغ از صدهزاران کاری که باید انجام بدم، بنشینم و با تک تک بیت هایش زندگی کنم.
به سارا رحیمی پیام میدم:«فردا امتحان فارسی دارم و واقعا برام مهمه، سعی میکنم تا شب متن رو به دستتون برسونم.» بهش نمیگم که هیچی درس نخوندم، بهش نمیگم که امشب نمیتونم بنویسم چون نه قلمم یاری میکنه، و نه میتوانم بی خیال فارسی بشوم. همین جور که در حال محاسبه کردن وقتم هستم، آن بخش شوخ طبع مغزم هم وارد کار میشود و نجوا میکند:« حلی وسط کارهات باید وقتی که تلفن زنگ میزنه هم جا بدی! مگه تو نبودی که سر قسمت قبلی کلی عر زدی برای دختره؟ نمیخوای ببینی چه اتفاقی قراره بیافته؟» همچین چرند هم نمیگوید، اما هر آدم عاقلی باید بداند که سریال دیدن میان این همه کار به هیچ وجه نمیتواند جزو اولویت ها حساب شود. اما فکر اینکه قسمت یازده آمده باشد، و من ندیده باشمش، من را برای دیدنش وسوسه میکند.
در همین حال که در گروه هشتم بچه ها از معنی بیت هایی حرف میزنند که اصلا نمیدانم از کجای کتاب در آورده اند، عارفه امید بخش ترین پیام امروز را بهم میدهد:«هیچی نخوندم! واقعا احمقم. نمیتونم اصلا درس بخونم.» برایش گیف میفرستم. خوشحالم که فقط خودم به این مرض مبتلا نشدهام. برای آزمون فارسی قبلی، شش ساعت خوانده بودم و نمره ای که برایم راضی کننده باشد نگرفته بودم. برای این امتحان فارسی که سرجمع دو ساعت هم برایش نخواندم، و نمیدانم از کجایش باید شروع کنم، نمره ام دیدنی خواهد بود...!
پ.ن: من هنوزم سر اون موضوع نوشته قبلی ام دارم فشار میخورم! اصصصلا هم اشاره به شخص خاصی نداشت...!
پ.ن: کاش مریض بشم فردا نیام مدرسه:(((