مثل همیشه، مادرم که وارد اتاقم میشود سیل غر ها شروع میشود که این چه وضع اتاق است و چقدر نامرتب است اینجا و این آشفته بازار دیگه چیه و...
اما ایندفعه من واقعا حوصله جمع کردن و مرتب کردن اتاق را ندارم و میدانم مثل همیشه بعد از دو روز وضعیت اتاقم دوباره همین میشود، پس سعی میکنم با خوبی مادرم را قانع کنم: مادر عزیزم خب آشفتگی قشنگه، اگر آشفتگی نبود که زندگی نمیشد، آنوقت میشد یک زندگی خیلی آرام !آشفتگی توی داستان هر زندگی لازم است، حالا میتواند آشفتگی یک زندگی یک آشفتگی بزرگ مثل جنگ باشد و میتواند آشفتگی اتاق شخصیت داستان باشد، ولی هر زندگی نیاز به آشفتگی دارد. چون زندگی را همین آشفتگی ها میسازند.
پ.ن: چرا پارسی بلاگ تاریخ بعضی متن های من را یک روز عقب تر از وقتی که میزارمشون میزاره؟