خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچوقت فراموششان نکند...
|
من اشک هایش را دیدم، که سعی میکرد از من پنهان شان کند. من خنده پر دردش را چشیدم، و به گمان او، در جوابش لبخندی زدم، اما آن لبخند، از هزاران قطره اشک سوزناک تر بود.
دیدن قرمز شدن چشم های زیبایش... دیدن تلاشش برای پاک کردن آن قطره های بلوری از روی گونه هایش در آینه ماشین، و نادیده گرفتن صدای آه درون قلبش:(
نگاهم کرد. من آن لحظه خندیدم، و گذاشتم گمان کند که اشکش را ندیدم. گذاشتم گمان کند من هنوز هم همان دخترک بی خیال و شاد هستم. گذاشتم با خودش فکر کند که این همان دخترک شادی است که وقتی تنها گذاشتمش بود. در خیالم شاید این کار را کردم تا برای تصمیم اشتباه شان خودش را سرزنش نکند. این کار را کردم تا به اقیانوس غم های بی کرانش، غم های من ذره ای او را آزرده نکند.
تحمل من و اشک هایم با رسیدن به مقصد، همان مقصد که یحمتل نامش «خانه» است اما با تعریفش تفاوت های بسیار دارد یکی میشود و با گفتن خداحافظی ای ساده پیاده میشوم. سعی میکنم برنگردم، چون میدانم حال اشک ریختنش تبدیل به گریه شده است. جای آن که کلید را در بیاورم، و به سمت غار امن خود پناه ببرم، جلوی در می ایستم، بغض درون گلو فشرده شده را نادیده میگیرم و دود سیاه ماشین را که از من دور میشود تماشا میکنم.
اما قبل از دور شدن، از آینه ماشین میبینمش. و آن گاه است که بغض طاقت نمی آورد، و میشکند، و اشک جای خود را به دریا میدهد. «صورتش خیس اشک بود...»
«خیس اشک...!»