12:00
نفس عمیقی میکشم. اولین نفس چهارده سالگی چه طعمی دارد؟
اَه! یک طعم غریب...! مزه ی بزرگ شدن، مزه ی دلتنگ شدن برای سیزده سالگی، یک مزه ی گس، مخلوطی از تلخی و شیرینی...
دلم بچگی کردن میخواهد. شاید نه سال قبل را، که برای اولین بار لذت چشیدن طعم کلمات را با وجود خودم حس کردم. شاید، همانطور که دینا میگفت، دلم ده سال قبل را میخواهد. همان موقع که برای پا گذاشتن در فضایی جدید و غریب با نام رسمی پیش دبستان یک گریه میکردم. یا شاید هم دلم قبل ترش را میخواهد. همان موقع که در مهدکودک کفش تمام معلمان مان را به جرم انداختن کفش دوستم در کیسه زباله، در سطل آشغال انداختم! شاید اصلاً دلم میخواهد برگردم خیلی قبل تر هایش، آن زمانی که نوزادی بیش نبودم و هر روز همراه مادرم با کَریِر راهی مدرسه میشدم.
هر چه که هست، دلم بچگی را میخواهد. چهارده برای سن، عدد بزرگیست، که من هنوز برای به دوش کشیدن بارش کوچکم.
دوست دارم چشم هایم را ببندم و وقتی باز کنم که کل جهان را با فریاد امروز یازده آبانه پر کنم. جیغ بلند بکشم و فریاد بزنم کادو میخوام. دلم برای تماام لحظات بچه بودنم تنگ شده است...
سلام چهارده سالگی...