توی سرویس نشسته بودم و با دیدن قطرات باران و خنکی هوا، غرق زیبایی های آسمان بودم. صدای خوردن قطره های ریز باران روی شیشه، از آن حس هایی بود که دلتنگش شده بودم و از شنیدن دوباره صدایش، نهایت لذت را میبردم. صدای رادیو که انگار بلندتر از قبل شده بود من را به خودم آورد: حزب الله لبنان با انتشار بیانیهای شهادت سید حسن نصرالله را... ادامه خبر را نشنیدم. برای لحظهای قلبم از حرکت افتاد و خیابان جلوی چشمهایم سیاه و سفید شد. امکان نداشت! فضای ماشین گرم شده بود. نفسهایم تنگ شده بودند و قطرات باران برایم غمیگن...
حال عزای ابر های سیهپوش برایم مشخص شده بود. رادیو گویی که چرخهای نامعلوم از تکرار اخبار داشته باشد، هر بار با اعلام دوباره خبر شهادت، آتشی به غمم اضافه میکرد. غمی که از اعماق وجودم شعله گرفته بود، اما هنوز نتوانسته بود قبول کند که همان مردی که با گوش کردن به تکتک سخنرانیهایش دل غنج میرفت و قلب، شجاعت بسیارش را تحسین میکرد، حال دیگر نیست! جایی از درونم باور داشت که مانند فیلمها و کتابها، بعد از مدتی خبر زنده بودنشان اعلام میشود و تمام این خبرها، تنها به دلیل مسائل امنیتی بودهاند. قلبم چنان غم عظیمی را یکباره درون خود برده بود، که ترافیک خیابان برایم تبدیل به مکانی برای جمع و جور کردن ذهنم شده بود. در عمق وجودم چه خبر بود؟
به کارهایی که میتوانستم انجام بدهم و انجام ندادم فکر کردم. به تمام فرصت هایی که داشتم قدمی بردارم، اما ثابت قدم بودن را انتخاب کردم. فکر میکردم. به اینکه تا کی باید منتظر این تلنگر ها باشیم و بعد از چنین اتفاقاتی تازه بخاطر بیاوریم که چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است! این درست است که سر یک بزنگاه که همه چیز برایت روشن میشود، بعد از گذر زمان همهچیز از یادت میرود و تا بزنگاه بعدی هیچکاره میشوی...؟!
به زینب فکر میکردم. به اینکه الان چه بلایی بر سر خانه و مدرسهشان آمده است. به خاله نورش و زهرا کوچولو فکر میکردم. یعنی خانه آن ها هم ویران شده است؟ تمام خاطراتش را به خاطر میآورم. به توصیفاتش از صدای مهیب بمبها، از شکستن شیشههای مدرسهاش به واسطه انفجارها، از گریههای تکرارینشدنیاش برای بی خوابیها و صدای بمب ها...! بغضش را به خاطر میآورم که با کلافگی میگفت از این وضع خسته شده. و با به خاطر آوردن تکتک جملاتش، بغض گلویم را بیشتر و بیشتر فشار میداد.
برای بار هزارم سوال «من در این میان چه کاره ام» به سراغم می آید. هنوز جوابش پیدا نشده است. هر کجا که به دنبال جوابش گشته ام همه گفتند به وظیفه اصلی تان درس خواندن سفت بچسبید تا در آینده برای مقاومت کارساز باشید؛ اما هیچگاه این جمله برایم معنا و مفهوم درستی نداشته است. مقاومت همین حالا به ما نیاز دارد...!