سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

پا‌های کوچک و بزرگ، با سرعت و عجله حرکت می‌کنند. صدای هل نده، از گوشه ‌و‌ کنار به گوش می‌رسد. برای ما که بیست دقیقه‌ای را در حیاط داغ حرم امیرالمومنین به سر برده بودیم تا در را باز کنند و بعد متوجه شده بودیم که آن در را باز نمی‌کنند، رسیدن به مکانی که از آفتاب سوزناک در امان باشی، مانند رسیدن به بهشت بود. هر از گاهی، باد خنکی از پنکه هایی که سعی داشتند به سبک خودشان به زائران خدمت کنند به صورت داغ و خیس مان میخورد و حال تازه ای بهمان میداد. و امید بود که با خنک شدن های ثانیه ای، شوق حرم و زیارت را در دلمان زنده میکرد. در فاصله های ده متری، خادم های عراقی طناب هایی را بالا میگرفتند تا زوار را با نظم بتوانند راهی حرم کنند. بعد از مدت ده دقیقه ای، هنگامی که طناب ها را پایین می آوردند، انگار که سوت شروع مسابقه دوندگی را زده باشند، همه افراد با عجله خودشان را به طناب بعدی می رساندند و منتظر می ماندند. و این روند شش، هفت باری تکرار میشد...

در صف ها، قلقله‌ای برپاست. توجهم به سمتش جلب می‌شود. هروله میکند. با لهجه زیبایش سعی دارد به خادم عراقی بفهماند که دوستانش رفته‌اند و حالا تنها مانده است. به چهره‌اش میخورد که هشتاد سالی داشته باشد. چادر سورمه‌ای رنگش، ستاره های کوچک طلایی داشت و مدام از سرش می افتاد. کلافه شده است. ظرف چند دقیقه، همه در حال بحث کردن با خادم عراقی بودند تا اجازه بدهد پیرزن از طناب رد بشود و به دوستانش بپیوندد. و هر بار خادم عراقی با قاطعیت می‌گفت: لا، لا! خیر!
پیرزن، با کلافگی در حال کلنجار رفتن با مقنعه اش بود و زیرلب میگفت «جام گذاشتن». همه در حال همدلی و همیاری با پیرزن بودند. چند نفر هنوز با خدام بحث میکردند و چند نفر به پیرزن دلگرمی میدادند که دوستانش منتظرش خواهند ماند. در اینجا، «من» بودن معنا ندارد. تک‌تک حاضرین بعد از عبور از مرز، تبدیل به «ما» شده‌اند. با تمام سختی‌ها، قبول کرده‌اند که برای انجام دادن این حرکت جمعی، من بودن کافی نیست و باید از پوسته کوچک خودشان بیرون بیایند. همه در اینجا، تصمیم دارند برای نشان دادن باور مشترک‌شان ما شوند و پر قدرت در این مسیر قدم بردارند. اگر کودکی حین بازی به زمین بیافتد، سیلی از کمک‌کننده ها شتاب میبرند به سمت طفل مظلوم. هر کس به دنبال جایی می‌گردد که به کمکش احتیاج داشته باشند. در اینجا صاحبخانه خانه‌هایی هستند که کودکان‌شان برای رفتن زوار از خانه‌شان اشک می‌ریزند. اینجا طلب آب معنا ندارد، بلکه طلب نکرده به تو اصرار می‌کنند یشرب مای بارد. اینجا کسی نمیگذارد با چهره خسته در مسیر قدم بردای، به خانه و موکب دعوتت می‌کنند، آب دستت می‌دهند، خنکت می‌کنند و هر مشکلی که داشته باشی را حل می‌کنند، تا چهره خسته‌ات شاداب شود. در اینجا غریبه‌ها با تو آشنا هستند. اینجا عالم، عالم دیگری‌ست. عالمی که هرکسی، برای زائر، حاضر است هرکاری انجام بدهد.