سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

تو حال و هوای معنوی ای هستم. تمام فکر و ذکرم اربعینه. یه ذوق و شوق عجیبی برای این سفر دارم. انگار خاص بودنش از همین الان بهم منتقل شده. کل روز در حال فکر کردن به مَشّایه هستم. به بچه های عراقی فکر میکنم. معدود کلمات عربی ای که بلدم رو مرور میکنم تا اونجا بتونم حرفی برای گفتن داشته باشم. مزه کلمات عربی رو دوست دارم. شیرینی اش توی دهنم آب میشه و لیز میخوره توی دلم. دوباره هدفم برای این سفر رو مرور میکنم: خوب دیدن، دیدن آرمان های مردم، قدم برداشتن به نیت همه، نوشتن متن، گرفتن عکس و زیارت... سر هدف آخر بغضم میگیره. من بلدم درست حسابی زیارت نامه بخونم؟ اگه رسیدم کربلا و نتونستم هیچی بگم چی؟ یعنی خود قمر میتونه منو تو آغوشش بگیره؟ یعنی درد و دل هایی که باهاش کرده بودم رو یادش میاد؟ یعنی کمکم میکنه؟ 

خدای وفی، که به عهد هات پایبندی، مگه خودت نگفتی بنده ات رو بهتر از هرکسی میشناسی و از رگ گردن بهش نزدیک تری؟ پس میشه خودت به این بنده ات کمک کنی بهترین استفاده رو از این سفر کنه؟ به بنده ی حقیرت کمک میکنی تو گرما طاقت بیاره و هروقت کم آورد بهش جون بدی از رقیه خاتون کمک بخواد؟ آخ راستی خدا جون، رقیه بهت گفت از وقتی باباش منو طلبیدن، من و رقیه هرروز با هم صحبت میکنیم...؟

خداجون، رقیه میگفت خودش نرسید به اربعین... 

رقیه میگفت، هروقت دلش غصه داشت میرفت بغل بابا حسینش. بابا حسین انقد باهاش بازی میکرد که رقیه یادش میرفت از چی دلش غصه دار شده بود. خداجون، رقیه گفت یه بار هرچی منتظر باباش موند بابا نیومد. رقیه فکر میکرد بابا باهاش قهر کرده. ولی آخه مگه بابا حسین قهر هم میکنه؟ رقیه اون شب تو خرابه نشسته بود و گریه میکرد. دلش غصه داشت. میخواست باباشو ببینه. همونطوری که تو خرابه تاریک نشسته بود، نگاهش به ماه میوفته... 

رقیه یعنی پناه. برای همین هروقت کم میارم پناه میبرم به پناه. پناه میبرم به پناه سه ساله... پناه میبرم به حرز سه ساله...