سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

معلم گفت بنویسید که ده سال دیگر، در چه نقطه ای ایستاده اید. همه مشغول فکر کردن شدند و کلاس از غرغر بچه ها پر شد. زودتر تر از همه تمام کردم. مثل تمام وقت هایی که بی حوصله ام، موهایم را باز کردم و روی صورتم ریختم شان. از کلاس خوشم نمی آمد، خسته بودم. دوست نداشتم در تابستان به مدرسه بروم و سر کلاس برنامه ریزی بنشینم. تابستان جای این حرف ها نیست... یاد هزاران فکر و خیالم برای تابستان امسال می افتم و خنده ای به نشانه تمسخر میزنم. چه خیال ها که داشتم. 

صدای معلم من را از افکار هایم بیرون میکشد. زمان نوشتن تمام شده است. بعد از ذکر چند نکته، دوباره به سراغ پاورپوینت برنامه ریزی میرود. سرم درد می کند. همانطور که در حال گوش ندادن به موضوع کلاس بودم، یکهو با شنیدن کلمه ی نویسنده به خودم می آیم. معلم برای توضیح موضوعش، از مثالی استفاده کرده است و میگوید مثلا یکی که خدای نویسندگی باشد و... بقیه حرف معلم کامل نمیشود. چون کل کلاس حال عجیبی میگیرد و همه نیم نگاه هایی به من می اندازند. و بعد کلاس از خنده منفجر میشود. معلم بیچاره که سردرگم شده است، میپرسد «همچین کسی رو دارید؟» و کل کلاس اسم من را میگویند. تعجب میکنم و یکهو حس میکنم در نقطه ای از سیبری فرود آمده ام. مغزم نمیتواند حرف بچه ها را باور کند. من و نویسندگی؟ چه کسی باور میکند؟! 

سعی کردم در کلاس از این موضوع در بروم. تصمیم جدیدم حرف نزدن بود و نمیخواستم موضوع را کش بدهم. اما معلم بی خیال من نشده بود و در زنگ تفریح به سراغم آمد. درست بخاطر می آورم که چه چیزی گفت و من را در زمین آب کرد؛ گفت: من ارادت خاصی به نویسنده ها دارم و بشدت کسانی رو که میخوان انسانی بخونن رو دوست دارم...» من اینطور نبودم. اشتباه متوجه شده بود. من نویسنده نبودم. من هیچ کاره ای نبودم. با متشکرم کوچکی از حرف زدن در رفتم. اما مگر این معلم عزیز ول کن من بود؟ اول کلاس را با حرف زدن درباره من شروع کرد!! من؟! از وحشتناک ترین لحظه های عمرم بود. معلم دلش می خواست کاغذ نوشته ام را بخواند که ده سال دیگر در چه نقطه ای ایستاده ام. اصلا دلم نمیخواست که بخواند. هول هولکی و بی حوصله نوشته بودمش. موقع انتخاب کلمات وسواس به خرج نداده بودم و با دم دستی ترین کلمات متنم را نوشته بودم. نقص های زیادی داشت. بعد از اصرار های زیادم، معلم راضی شد که متن را بخواند، اما بلند نه. نفس راحتی کشیدم. ازاینکه معلم دارد یکی از بدترین متن هایم را میخواند خوشحال نبودم، اما امید داشتم که شاید خودش متوجه بشود که من نویسنده نیستم و ول کنم شود. ولی متاسفانه برعکس چیزی که دوست داشتم پیش رفت. معلم از آن متن مزخرف من خوشش آمد. و برخلاف چیزی که گفته بود، جمله آخرش را در کلاس بلند خواند. بعد از آن، صدای دست زدن کلاس را پر کرد. داشتم از خجالت و حسی عجیب که نشان از اضطراب بود غش میکردم. ازاینکه دیگران برایم دست بزنند متنفرم. ازاینکه همه فکر کنند خوب مینویسم بدم می آید. معلم تا آخر کلاس دست از نگاه کردن من نمیکشید. در مثال هایی که میزد از یک نویسنده صحبت میکرد و من به اجبار، صاف نشستم و گوش کردم، چون تمام مدت معلم با لبخند به من نگاه میکرد... 

و آن جمله آخر متن من که معلم خواند، این بود: ده سال دیگر، معلمی موفق خواهم بود که به عشق ورزیدن به دانش آموزانش افتخار میکند. و شاید چندین کتاب هم چاپ کرده باشم...