خواب جامه اش را از من دور کرده است. یاد وقت هایی می افتم که خواب خود را در گوشه ای از پوستین من جای میداد و چشم های نیمه باز خسته ام، از این تصمیم پیروی می کردند. دلتنگ آن لحظه ها شده ام. دلتنگ تو شده ام. دلتنگ خطوط سیاه کتاب ها، که تازگی تا چشم هایم بهشان می افتد، شتابان به طرفی نامعلوم هجوم می برند و دیگر چیزی برایم باقی نمیماند؛ سطر هایشان به ظاهر سر جایشان باقیست، اما دیگر نمیشود آن ها را دید. و بیشتر از همه دلتنگ شور و شوق موقع نوشتنم شده ام. لحظه ای که سراسیمه دفترم را باز میکردم و با نزدیک ترین خودکار جلوی دست مینوشتم. هرچه را که ذهنم را به نوشتن وادار کرده بود، هر آن چیز را که هجوم حس نویسندگی ام را برانگیخته کرده بود را مینوشتم. دلتنگ آن حس ناب هستم.
کتاب های نخوانده از گوشه تخت به من نگاهی عجیب می اندازند. با نگاه های معنادار شان میخواهند عصبانیت شان را به من بگویند. من هم سری تکان میدهم و با غصه سعی میکنم بهشان بفهمانم که خودم بی صبرانه منتظر خواندن شان هستم اما...!
دفترم صفحات خالی اش را نشانم میدهد. بیشتر از صفحات پرش است. خیلی بیشتر. دلم میگیرد. حس میکنم همین حالاست که تمام آن لحظات که با هیجان مینوشتم و مینوشتم را فراموش کنم. حس میکنم فاصله ام با همه چیز آن قدری زیاد شده است که دیگر نمیتوانیم بهم برسیم. جایی در میان آشفته بازار ذهنم کسی زمزمه میکند:« توی سوار قطاری شده ای که در ایستگاه کتاب ها و متن هایت توقفی ندارد... ». درست می گوید. مدت هاست که در ایستگاه قطار به دنبال عنصر گمشده ای میگردم. عنصر گمشده ای به نام «شادی». معلوم نیست کجا گذاشته است و رفته است. نمی گوید کسی در اینجا انتظارش را می کشد؟ نمیداند که دلم برایش تنگ شده است؟ یعنی نمیداند که زندگی بی او زندگی نیست؟
به دنبال شادی از ایستگاه های خلوت، که به ندرت مرد یا زن دستفروشی را در آن میابی، به ایستگاه های شلوغی که حتی جای سوزن انداختن هم ندارند میروم و اطلاعیه را پخش میکنم: عنصری به نام شادی گمشده است، لطفا در صورت پیدا کردنش، با این شماره تماس بگیرید. و گوشه کاغد با جوهر قرمزی چاپ شده است فوری. مسئله مرگ و زندگی است. زندگی بی او معنا ندارد.
پ.ن: کاش کسی میفهمید، وقت دلتنگی، وزن یک آه چقدر سنگین است...