نشستم روی مبل آبی خانه که بیست سال معلوم نیست چه کسانی رویش نشستند و عرق کردند و بلند شدند و رفتند. حال من نشستم و عرق میکنم. تند و تند آجیل میخورم و انگاری عصبی هستم. به یکی فکر میکنم. اما نمیدانم چه کلمهای برای توصیفش به کار ببرم. بیاحساس کافی است؟ نه، چیزی فراتر از آن. دوباره پسته را میجوم. مثل فکرهای جویده جویدهام. اصلا فکر به چه درد میخورد؟ تلفن همراهم را بر میدارم و آخرین پیامم را میبینم. آنجا هم برایش نوشتهام بیاحساس! چقدر بهش میآید. مثل لباسی که برایش دوخته باشند. باید صبر کنم تا بیشتر در مورد یکی به یادم بیاید. بیشتر از احساس و بیتوجهیاش. همانموقع که مانند دیوار نادیدهام میگرفت و تا مدتها مرا به دیوار بودن وادار کرد. نمیدانم. صبر کن، شاید آن موقع که رویاهایش تبدیل به رویاهای من شد، متفاوتتر میدیدمش. باید به دنبال ایدهای باشم. ولی دنبال چه ایدهای؟ شاید ایدهای برای دیدنش و تزریق احساسات به یکی. یکی که انگاری خود من بود، همان نسخه بیاحساس شدهام. دیدن با سختی کسی که مدام فرار میکند. نمیدانم به چه چیز یکی فکر میکنم اما شب و روز در فکرم با او صحبت میکنم. باید بنویسم، در مورد یکی بنویسم...