سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

میان سیل افکاراتش، در حال غرق شدن بود. 

چراغ کم نور بالای سرش سو‌ سو میزد و محیط تاریک خانه را با همان نور کم‌اش روشن میکرد. سرش تیر می‌کشد. دستش را به دیوار گرفت و با قدم هایی کوتاه و آهسته، به سمت اتاق رفت. جانی در بدنش نمانده بود و نمی‌دانست که در این لحظات باید چه کند. دوباره سرش تیر می‌کشید و نفس‌هایش را به شماره می اندازد، ضربان قلبش را می‌تواند بشنود که آرام و آرام تر می‌شود. 

قلم را بر می‌دارد، تا قبل از فرو رفتن به خوابی ابدی و آرامشی که هیچ گاه تجربه اش نکرده بود برای "او" بنویسد.

قلم را آهسته در جوهر آبی تیره فرو می‌کند، باد از گوشه‌ی پنجره به داخل اتاق می‌وزد و او را می‌لرزاند. سرما تا اسخوان هایش می‌رسد اما نمی‌داند برای باد است یا...؟

با دستان لرزانش عنوان کاغذ را اینگونه می‌نویسد: اعتراف!

و در حالی که جمله‌ی من عاشقت بودم را می‌نوشت، سرش سنگینی می‌کند و روی میز می‌افتد، جوهر آبی روی میز می‌ریزد و با آخرین قطرات اشک او مخلوط می‌شود. دیگر لازم نبود سنگینی این جمله را در سینه‌اش تحمل کند و به راحتی به خواب فرو رفت...

پ.ن: دیشب صدای تیشه، از بیستون نیامد          شاید به خواب فرهاد، شیرین رفته باشد.