میان سیل افکاراتش، در حال غرق شدن بود.
چراغ کم نور بالای سرش سو سو میزد و محیط تاریک خانه را با همان نور کماش روشن میکرد. سرش تیر میکشد. دستش را به دیوار گرفت و با قدم هایی کوتاه و آهسته، به سمت اتاق رفت. جانی در بدنش نمانده بود و نمیدانست که در این لحظات باید چه کند. دوباره سرش تیر میکشید و نفسهایش را به شماره می اندازد، ضربان قلبش را میتواند بشنود که آرام و آرام تر میشود.
قلم را بر میدارد، تا قبل از فرو رفتن به خوابی ابدی و آرامشی که هیچ گاه تجربه اش نکرده بود برای "او" بنویسد.
قلم را آهسته در جوهر آبی تیره فرو میکند، باد از گوشهی پنجره به داخل اتاق میوزد و او را میلرزاند. سرما تا اسخوان هایش میرسد اما نمیداند برای باد است یا...؟
با دستان لرزانش عنوان کاغذ را اینگونه مینویسد: اعتراف!
و در حالی که جملهی من عاشقت بودم را مینوشت، سرش سنگینی میکند و روی میز میافتد، جوهر آبی روی میز میریزد و با آخرین قطرات اشک او مخلوط میشود. دیگر لازم نبود سنگینی این جمله را در سینهاش تحمل کند و به راحتی به خواب فرو رفت...
پ.ن: دیشب صدای تیشه، از بیستون نیامد شاید به خواب فرهاد، شیرین رفته باشد.