تا کتاب های درسی ام را باز میکنم تا لااقل از موضوع شان چیزی بدانم و بدانم موضوع امتحان دینی فردا، یا زیست فردا در مورد چه بود، چشم هایم بسته میشوند و حس سبکی تمام بدنم را میگیرد، طوری که فکر میکنم موقع استراحت است و خودم را در عالم خواب می یابم.
نمیدانم کتاب های درسی من جادو شده اند و کسی رویشان ورد خواب آور خوانده، یا مشکل فنی ای در من به وجود آمده و به کتاب های درسی ام حساسیت دارم! هر کدام از این مشکل ها باشد، معلوم شده است که من الان نمی توانم درس بخوانم، بنظرم دلیل موجهی هم هست. خب تقصیر من نیست که کتاب دینی پر از مسائل حوصله سر بر و خسته کننده است که ناخودآگاه خواب را به چشمانم دعوت میکند یا من که در دوست بودن کتاب علوم، با خواب کاره ای نبودم و از همان اول فهمیدم که کتاب علومم با خواب دوست صمیمی است و خیلی وقت ها با هم قرار میگذارند. نکته عجیب این است که هر وقت من سراغ کتاب علوم میروم او با خواب قرار دارد و به من هم تعارفی میزند که من هم با آن ها بروم، من هم برای اینکه دل کوچک شان را نشکنم قبول میکنم و بدین گونه خودم را بین جزوه ها و کتاب های درسی ام پیدا میکنم.
اصلا انگار تمامی کتاب های درسی من با خواب قراردادی بسته اند و رفیق اش شده اند؛ انگار آن ها هم فهمیده اند که «خواب» رفیقی خوب و همراهی همیشگی ست.