من دارم فکر میکنم؛ فکر میکنم که پنج سال دیگه همین موقع دارم طرح درس کلاسم را میچینم. پنج سال دیگه صبح های زود مدرسه میرم ولی دیگر دانش آموز نیستم، بلکه به رویایم رسیدم و معلم شدم. پنج سال دیگه دوباره میتوانم لحظات ناب نوجوانی ام را تجربه کنم. پنج سال دیگه با رضی توی مدرسه بلند بلند میخندیم، طوری که بقیه معلم های جدی طوری نگاهمان کنند که انگار دیوانه ایم! پنج سال دیگه من و رضی دانش آموز هایمان را جمع میکنیم و از خاطراتمان برایشان می گوییم. پنج سال دیگه میتونیم با دانش آموز هایمان خوش بگذرانیم. پنج سال دیگه من و رضی به دانش آموز هایمان یاد میدیم چطور برای آرمان شان بجنگند و با هدفی مشترک پا در مسیری درست بگذارند. پنج سال دیگه ما دانش آموز هایمان را در کتابخانه مدرسه جمع می کنیم و برنامه های جذاب برگزار می کنیم. پنج سال دیگه دانش آموز هایمان را اردو میبریم. پنج سال دیگه، میتوانم از ته دل خوشحال باشیم که به آرزویمان رسیدیم.
پنج سال دیگه، صبر کردن های من به پایان رسیده و جای این که در کلاس ها خودم را جای معلم تصور کنم، معلم شده ام.
پنج سال دیگه...