سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

همه هم قدم و هم مسیر. با آرمان های یکسان راهی مشخص را میروند و با هم متحد هستند. 

امروز، روز قدس، روز همبستگی است. همه ی ما که در این مسیر قرار گرفته ایم، هدفی یکسان داریم. نابودی طاغوت بزرگ جهان، اسرائیل. همه با جان و دل و با بلند ترین صدای ممکن شعار مرگ بر اسرائیل را فریاد میزنیم. 

من و رضوان و زهرا، به همراه خانم گلزاری با مدرسه فائزون راهی راهپیمایی روز قدس شدیم تا بتوانیم قدمی برای مردم مظلوم غزه برداریم. دوست خانم گلزاری، سری الحیدری جون هم بودن، خیلی دوستشون دارم:) 

همه ی بچه ها غیر از من و رضوان و زهرا کلاس یازدهم و دوازدهم بودند، اما سن مهم نبود، ما همه با هم قدم بر میداشتیم و شعار میدادیم. 

 

این غده‌ کهنه

با دست تو دست من ریشه کن میشود

ما حمله‌ور می‌شویم

شور ما شور خیبرشکن می‌شود

همه به پیش، همه به پیش 

تشنگی و گرمای زیاد همه ی ما را خسته کرده بود ولی ما با امید و استوار محکم قدم برمیداشتیم و با تمام خستگی و تشنگی که داشتیم ادامه می دادیم. وسط راه خسته شده بودیم و گوشه همگی روی زمین نشستیم، چادر هایمان خاکی شد اما مهم نبود، مهم این بود که بعد از مدت زیادی راه رفتن ما می توانستیم استراحت کنیم؛ خیلی خوش گذشت... 

برای نماز جمعه، توانستیم جایی پیدا کنیم و بایستیم. من و رضوان و چند نفر دیگر وضو نداشتیم، بماند که به سختی آب پیدا شد. موقع وضو گرفتن، یاد حضرت ابوالفضل افتادم، آب بود، اما نخورند، هوا گرم بود، اما نخوردند، تشنه بودند، اما نخورند. تازه توانسته بودم قسمت کوچکی از واقعه کربلا را تجربه کنم. در تمام راه، وقتی به شدت گرمم می شد و تشنگی ام زیادتر میشد، یا رقیه میگفتم و راه را ادامه می دادم. 

این راهپیمایی، شیرین تر از همه ی راهپیمایی هایی بود که تا به حال رفته بودم و امیدوارم در دفترچه خاطرات ذهنم برای همیشه با عنوان بهترین راهپیمایی بماند. 

وقتی برای برگشت به مدرسه فائزون در اتوبوس نشسته بودیم، دیگر نه من حال صحبت کردن داشتم، نه رضوان و نه زهرا. همگی خسته ی خسته شده بودیم، اما تجربه روز بی نظیری را کسب کرده بودیم. حتی با همان بی حالی مان با هم کمی حرف زدیم. من انقدر خسته و تشنه بودم که کلمات را یادم رفته و چرت و پرت حرف می زدم. سری جون و خانم گلزاری صندلی جلوی ما نشسته بودند، سری، سرش را روی خانم گلزاری گذشته بود و صحنه خیلی قشنگی شده بود، یک عکس قشنگ از این اتفاق دارم:دی) 

وقتی به مدرسه رسیدیم من دیگر نمیتوانستم راه بروم و به سختی از سری جون و خانم گلزاری و خانم محمدی و باقی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. روز سخت اما شیرینی بود.