این 1403 خیلی بی رحم است. از همان روز اولش شروع کرد و تصمیم گرفت تا با من لج بکند و تا همین الان هم دست بر نداشته است. این سال عزیز خوووب تا هرچه که دارم و ندارم را از من نگیرد دست بردار نیست. این عید کسل کننده ترین، بدترین، غمگین ترین و سخت ترین عیدی است که تا به حال گذراندم؛ اصلا مثل عید های سال پیش پر از شور و هیجان و شادی نیست. شاید یک دلیلش رفتن خاله ام باشد...
چند روزی میشود که دست به هیچکدام از کتاب هایم نزده ام و از دست خودم دیوانه شده ام، شده ام یک آدم فراری از همه چیز، حتی کتاب هایم. بعد از مدت ها سریالی کره ای را شروع کرده ام. دیدن فیلم کره ای حالم را بهتر میکند. انگار وقتی دارم میبینمش، برای لحظه ای کوتاه از کارهایی که 1403 با من کرده است و رفتن خاله ام و تمام مشکلاتم دست میکشم و فقط تمرکز میکنم که دختر داستان به پسر داستان میرسد یا نه، توجه میکنم که در این مثلث عشقی دختر داستان به کدام برسد بهتر است.
پ.ن: شدم یک حلی بی حوصله، فکر نکنم دیگه بتونم اون حلی سرخوش و بی خیالِ قدیمی بشم...
پ.ن: شاید روزی متن روزی که خاله ام رفت را در وبلاگ بزارم، ولی فعلا نه. هنوز ناراحتم و دلتنگم.