آی گلوم
خواب ناز و راحتم با این صدا از طرف مغزم تموم میشه. هنوز کاملا بیدار نشدم، حس میکنم بالشتم بیش از حد گرم است و انگار که سرم را روی یک عالمه آب جوش گذاشته ام، از آن هایی که برای درست کردن چای میزاریم.
آب دهنم را قورت میدم و این بار صدایی بلند تر فریاد میزند: آآی گلوم. به گلویم دلگرمی میدهم و میگم الان میریم و یک چایی میخوری تا بهتر بشی اما مغز عزیزم میگوید: حلی خانم شما روزه ای!!
و من یکباره میفهمم در چه وضعیت وحشتناکی هستم، گلویم مدام آی و اوی میکند و من نمی توانم به دادش برسم. میخوام بلند بشم تا کتابم را بردارم و کتاب بخوانم، شاید گلویم کتاب را دوست داشته باشد و برای مدتی سرِ من داد و فریاد نکند که من اینجا دارم درد میکشم تو چرا کاری نمیکنی و...
تا میام که سرم را از روی این بالشت جوش کرده بردارم و به کتاب عزیزم برسم، یکباره گلویم و سرم همزمان با هم فریاد میزنند: آآآآی. من که صدای بلند شان جا خورده ام، آرام بهشون میگم:بس است، من کاری نمیتوانم برایتان بکنم. یکدفعه فکری به سرم میزند، دوباره میخوابم، انقدر طولانی میخوابم که موقعی بیدار شوم که صدای اذان در خانه مان پیچیده و مامانم من را برای خوردن افطار صدا میزند، آره، این فکر خوبیه.
چشمانم را میبندم و به خواب میگویم: خواااااب عزیز، بدو بیا، من میخوامت، خیلی احتیاج دارم بهت!
هنوز یک دقیقه نشده است که صدای گلویم بلند میشود که مدام میگوید: حلییییییییی، خیلییییی درد دارممممم، آآآآی. اول فقط گلویم فریاد میزند و بعد سرم هم بهش اضافه میشود. حالا با صدای این ها باید قید خواب هم بزنم.
آآآآآآی گلویم