من هنوز یادمه، وقتی قرار بود توی مدرسه سرودی رو بخونیم، به اون تیکه آهنگش که میرسید و ما نباید میخوندیم، درِ گوشی با بغل دستی ام حرف میزدیم و فکر میکردیم کسی نمیفمه، یادمه یک بار وسط سرود بودیم و یکی اشتباه خوند، بعد بغل دستی ام به من گفت: وای سرود خراب شد! و من هم تاییدش کردم و چند کلمه ای بهش گفتم که یادم نمیاد چی بود اما خوب یادمه که فکر میکردیم هیچکس متوجه نمیشه که ما وسط سرود با هم حرف زدیم و کمی هم به خودمون افتخار میکردیم.
یادمه، کلاس پنجم بودیم که من و چند تا از بچه های دیگه، یک بازی رو درست کردیم، بازی این طوری بود که توی کلاس ها نامه مینوشتیم و نامه را میگذاشتیم توی جیب مانتوی مدرسه مان، بعد راهی دستشویی میشدیم و طبق قرارمان نامه رو توی دستشویی اول جاسازی میکردیم، بعد نفر بعدی با یک کاغذ و مداد راهی دستشویی میشد و جواب نامه را میداد، به همین شکل در کلاس ها مدام دستشویی میرفتیم و نامه بازی میکردیم. بعضی از معلم ها فهمیده بودند یک خبر هایی هست و اجازه دستشویی رفتن را نمیدادند و بعضی ها هم فکر میکردند مرضِ مسریِ دستشویی رفتن گرفتیم و همچنان اجازه میدادند که برویم؛ یکی از نگرانی های آن موقع مان این بود که مبادا در این فاصله کسی دستشویی برود و نامه جاسازی شده را پیدا کند، یا نکند آشغال نامه های ریز شده مان را در سطل دستشویی پیدا کند و سر از کار ما در بیاورد!
کلاس پنجم، اوج شیطنت های من در دبستان بود و بیش از هر سالی آتش میسوزاندم( البته برخی هم معتقدند که در ششم شیطنتم بیشتر بود) که البته این خیلی خوب نبود و همه میدانستند که اگر کسی پشت بلندگو صحبت میکند یا اتفاق بد و شیطنتی رخ داده است تقصیر من است، حتی اگر من آن کار را نکرده بودم هم به تقصیر من میشد.
کلاس پنجم بودیم و دهه فجر بود، روی تابلو اعلانات توی راهرو، دو کاغذ بود که روی یکی شان نوشته بود شاه رفت و روی یکی شان نوشته شده بود امام آمد؛ آنموقع اصلا به معنی اش کاری نداشتم و فقط میخواستم شیطنتی کنم، پس با کمک یکی از دوستان قد بلندم( قد خودم نمیرسید) فعل جمله ها را با هم عوض کردم، رفت را از شاه جدا کردم و با سوزن کنار امام چسباندم و آمد را از کنار امام پاره کردم و کنار شاه چسباندم، هیچ از معنی و بدی جمله های جدیدم خبر نداشتم و هنوز شور و شوق آن لحظه که این کار را انجام دادم و بعدش که به بچه ها میگفتم و ریز ریز میخندیدیم را یادم است، لذت خاصی داشت، هرچند بعدش حسابی دعوا شدم و باید کلی جواب پس میدادم که چرا این کار را کردم ولی خیلی خوش گذشت.
کلاس ششم که بودیم، ورورد ما ششم ها به هفتم ممنوع بود و سرنوشت کسی که بی اجازه وارد هفتم میشد و خانم فریدونی آن را میدیدن، دست خدا بود و نصیحت های طولانی در انتظارش بودند؛ با بچه ها مدام میگفتیم کی جرئت داره بره توی هفتم و من چندین بار این کار رو کردم، بچه ها و خودم حس میکردیم خیلی کار خاصی انجام داده ام و خیلی خفن هستم!
امسال، شیطنت هایم ته کشیده است و به نظر خودم از سال های قبل به شدت کم از شده است( هرچند باز بعضی ها می گویند خیلی بدتر از سال های قبل شده ای ولی خب! ) نیازمند مقدار زیادی شیطنت هستم، دلم می خواد آروم بشینم سر کلاس و الکی به معلم لبخند بزنم، اون هم عصبانی بشه و من را بندازه بیرون(لذت خاص خودش رو داره)
دلم می خواد سر یک درس جدی یک دفعه بزنم زیر آواز، دلم می خواد همه چند لحظه مات و مهبوت نگاهم کنند و معلم هم چند لحظه شوکه بمونه بعد کلی دعوام کنه و بندازتم بیرون من هم در تمام مدت هی بخندم.
دلم می خواد توی حیاط زیر باران آنقدر بچرخم تا سرم گیج بره و دیگه نتونم بلند بشم؛ دوباره بارون بیاد آب جمع بشه وسط حیاط دست رضی رو بگیرم و دوتایی از توش بدویم وای چه حالی میده!
دلم میخواد یکهو وسط کلاس ریاضی بی اجازه از جام بلند بشم و برم بیرون، دوست دارم معلم از دستم حسابی عصبانی بشه و داد بزنه برگرد توی کلاس، و من لبخندی ملیح بهش بزنم و برم بیرون. میخوام یکهو سر کلاس فیزیک بلند بشم و بپر بپر کنم وسط کلاس، میخوام نظم کلاس رو بهم بزنم و کلاس ها فقط کلاس درس نباشند.
آره، دلم شیطنت میخواد، شیطنت از نوع زیادش...