سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

یا دائم

9 رمضان المبارک و یک فروردین. 

یک سال گذشت، به همین زودی. 

خسته ام ولی میدانم که بدون سحری نمیتونم، پس به هر زوری که هست بلند میشوم تا سحری را بخورم. در خانه مان صدای اللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُکَ پیچیده است و من با هر زوری که هست دارم غذا میخورم. این حس رو دوست دارم، ماه رمضان رو دوست دارم. تلویزیون روشن است و اسم شهر های مختلف را میبینم که با گفتن اذان شان قرمز میشوند، یاد سال اولی افتادم که روزه میگرفتم و هر شهر که قرمز میشد میگفتم:«اوا، بیچاره اینا...» میبینم که به گوشه تلویزیون نوار دیگری هم اضافه شده است: دو ساعت مانده تا تحویل سال نو، و دقایق کم تر و کم تر میشوند، حالا، یک ساعت مانده تا سال نو ولی من احساس عید بودن را ندارم. 

تنها چیزی که برایم مهم است، این است که میخواهم تیکه حساس کتابم را بخوانم، اگرچه برای من کتاب ها همیشه در تیکه حساس هستند و حتی اگر شخصیت داستان در عادی ترین حالت ممکن روی صندلی اتاقش نشسته باشد و نقاشی بکشد، برای من تیکه حساس حساب می شود. 

عیدتون مبارک. سال خوبی داشته باشید. 

پ.ن: هوراااااااااااا بهار شددددددددددددددددددد