هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...

رضوان و زهرا امروز خانه مان بودند. ما هم چشم مادرم را دور دیدیم و کلی کار های عجیب و غریب کردیم و خندیدیم و خندیدیم. با پر رنگ ترین رژ قرمز موجود، روی صورتمان خط و خش کشیدیم و لباس ها را برعکس و مسخره پوشیدیم، موهایمان را به هم ریختیم و سر و وضعمان ترسناک و عجیب شد، تصمیم گرفتیم با همین سر و وضع عجیب، کلیپ ترسناک بگیریم، اولش شور و شوق مان خیلی زیاد بود و وسطش مدام خنده مان میگرفت. بعد از حدود ده بار گرفتن فیلم و پر شدن حافظه گوشی من( به شدت عجیبی) کم کم خسته شدیم، برداشت آخرمان بد نشد و امیدوارم همیشه این خاطره را یادم بماند و بعد ها اگر بچه دار شدم برایش تعریف کنم. سر افطار زهرا بشقاب آبی را برداشت، رضوان بشقاب سبز و من بشقاب نارنجی را! و شروع کردیم به شوخی کردن با معلم هایمان( هر رنگ، یکی از معلم های عزیزمان است) 

انقدر خندیدیم که به زور توانستیم بخوریم. خیلی خیلی خوش گذشت، فقط مشکل این است که نمیدانیم بعد از این شوخی های وحشتناکی که کردیم، بعد از عید چجوری در چشمان خانم گ و خانم ح. خ و خانم ر ح پ نگاه کنیم:دی:)

بشقاب های نارنجی و آبی و سبز، از توی سینک ظرفشویی به من چشمک میزنند، با خودم میگویم که کاش میشد با بشقاب نارنجی بخوابم، لحظه ای بشقاب را برمیدارم تا با خودم جدی جدی به تختم ببرم و با او بخوابم، اما حلی درونم میگوید: عاقل باش، اینطوری میشکند و تو دیگر بشقاب نارنجی نداری تا دلتنگی را با وقت گذراندن با او کم کنی. به حرفش گوش میدهم و بشقاب را توی همان سینک میگذارم. خوشحالم که خانم آبی و سبز و نارنجی را بشقاب هایشان را در خانه مان دارم و میتوانم آن ها را جای خانم هایمان بگذارم. آه که من چقدر دلتنگ و جو گیرم! 

دنیای خیالات من همه اش آبی و سبز و نارنجی است و روزی با خودکار هایشان سرگرم هستم و روزی با بشقاب هایشان، فقط لازم است چیزی که این رنگ باشد را ببینم و یادشان بیفتم. آخر دوستشان دارم، دوستشان دارم. 

امروز خیلییی با رضوان و زهرا خوش گذشت و امیدوارم خاطره این روز فوق العاده، مثل خاطرات سه سال پیشم که الان هیچ چیزی ازشان را به خاطر نمی آورم خاک خورده نشوند و همیشه تمیز بمانند.