• وبلاگ : هيچستانِ نوجواني
  • يادداشت : حسرت
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • پارسي يار : 3 علاقه ، 3 نظر

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + Anonymous 
    امروز_ که البته از دقايقي پيش تبديل شد به ديروز و فضا رو وارد ژانر جواد خياباني کرد_ اندک روزي مونده به سالروز تولدمه. چند سالگيش خيلي مهم نيست (البته شما همين جمله رو اينجوري بخون که: اتفاقا خيليم مهمه!)، اما از يه جايي به بعد آدم به جاي اينکه ذوق کهولت سن رو داشته باشه بيشتر ازش مي‌ترسه. البته در عين حال که مي‌ترسه، همزمان همه‌ي اين احساسات رو هضم مي‌کنه و پشت سر مي‌ذاره و آخر سر اون روز رو خوش مي‌گذرونه.
    چي ميخواستم بگم؟ آهان.
    اين روزها که مي‌گذرد بايد براي امتحانات پايان ترمم درس بخونم. بعد از مدتها و سالها که زمستونا و بهارهاي زيادي ميومد و ميرفت و من ديگه دانشجو/دانش‌آموز نبودم. خلاصه که بار به مراتب سنگين‌تر و نخواستني‌تري شده برام.
    از اين روي:))، روزهايي مثل امروز رو پشت سر گذاشتم که حاضر بودم دست به هر کاري بزنم، اما با خودم و درس‌هام تنها نمونم؛ چون اونجوري بايد مي‌رفتم سراغ خوندنشون.
    چي مي‌خواستم بگم؟ باز هم، آهان!
    يک روزهايي ميان و ميرن و ما اون وسط به هر چيزي چنگ مي‌زنيم تا گير اون موقعيت نخواستني نيفتيم. مثل درس خوندن من. مثل حسرت خوردن شما.
    اما ميدوني آخرش چي مي‌شه؟
    هيچي نمي‌شه. مي‌گذره.
    پاسخ

    شايد باورتون نشه، اما همين که اين پيام رو نوشتين، حسابي حالم رو بهتر کرد. چقدر با نظرايي که ميدين کيف ميکنم! تولدتون حساااابي مبارک:)) مهم اون عدد سن نيست، يه آدم ميتونه صد سالش باشه و هنوز بچه باشه، بچگي کردن بلد باشه و يادش نرفته باشه «بچه» بودن چقدر شيرينه. کاش بگذره... دوست دارم سريع تر اين روزا بگذرن... اميدوارم امتحانات تون رو خوب بديد... :)) بازم حسابي تولدتون مبارک، و ممنونم از نظري که داديد.