مثل هميشه.
انيقدري خاص نوشتي که حرفي باقي نميمونه تا در موردت استعدادت توي *نوشتن* چيزي بگم.
اما خب ميخواستم بگم من هر چيزي بگم فکرکنم فايده اي نداشته باشد فقط خودم بيشتر ميسوزم از اطنکه کاري نکردم. فقط روي يکي از نکات توي متنت خيلي ناراحت شدم و بهم برخورد!
هر چيز ميخواي بگي، بگو؛ اما اينکه بگي من تمام روياهايم هيچ است و فلان حساسيت من است. من روي آيندهي تو که جز معلمي فوق العاده نيست حساسم. همينطور که روي آيندهي درخشانم کنار تو حساسم و هر کسي عئر از اين رو بگه برخورد جدياي باهاش ميکنم.
هر چي ميخواي بگي بگو اما نگو من تمام روياهايم به باد رفت و باختم،
بگو: ميتونم؛ با اينکه الان باختم.
نميشينم چون به رضوان گفتم من هم ميخواهم ننشتن را تمرين کنم...
پس *وفادار* باش. قول بده نشيني. هر وقت از هم جدا شديم يادت بايد بمونه که ميتوني و ننشيني. من فقط همين رو ميخوام.
انيکه بگي باختم، *اما* بلند ميشم. چرا بلند ميشم؟ چون سخته اما وقتي بلند شم بايستم ميشم يه قهرمان کوچولو.
قراره بعدا به بقيه يه زندگي قهرمان رو نشون بدم. قراره معلم کلي انساني باشم که توي مرحلهي خيلي خاص و حساسي از زندگيشون هستند که اون هم چيزي جز نوجووني نيست. با خودت بگو اونا اول راه هستن اما من که قبلاً يه نقص توي خودم پيدا کردم، روزي فکر نکردم بلکه مطمئن بودم که همه چيز، *هممممه چيز* تموم شده اما با هر سختي اي بود دوباره پاشدم و دوباره تلاش کردم ننشستن رو اون وقت به دانش آموز هام براي ميخ داشتن صندليشون حق ميدم.
صفتي که من به تو ميشناستم! تو از نستشن بدت مياد. اينقدر که انگار هر صندلياي که رنگ حلي رو به خودش ميگيره ميخ در مياره
...