سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
زمستان 13 سالگی , • نظر

حالم خوب نیست، هنوز گریه میکنم و هنوز تمام صحبت های خانم گلزاری در ذهنم مرور میشوند، چقدر که زیبا صحبت میکنند... 

در دلم میگویم که چه چیز های زیادی بود که میخواستی بگویی و نگفتی، خودم به خودم میگویم مگر اشک ها میگذارند؟ 

هرچقدر هم بنویسم که خانم گلزاری چقدر فوق العاده هستند و چقدر خوب درک میکنند نمیشود. من واقعا دلم برای معلم هایم تنگ میشود، چطور تحمل کنم؟؟؟؟ 

از خانم رحیمی پور ناراحتم؛ بدون خداحافظی رفتند، توجهی به من نداشتند، احساساتشان کور است، همدلی نمیکنند، با من مهربان نیستند! 

از خودم تعجب میکنم که این ها را مینویسم، مگر من نبودم که شیفته خانم رحیمی پور بودم، همان که امروز با عارفه مدام هر جا را که خانم دست میزنند یا جایی مینشستند را دست میکشیدیم و به هم میگفتیم متبرک شدممم، پس این کلمات چیست که من نوشته ام؟ 

من هنوز هم عاشق خانم رحیمی پور هستم، خانم رحیمی پور فوق العاده هستند اما امروز با من خوب نبودند و واقعا ناراحتم. با من خوب نیستند، من را دوست ندارند، اصلا دوست ندارند. 

همان که میترسیدم بالاخره شد، توانایی نوشتنم را از دست دادم، دیگر نمیتوانم بنویسم، هرچقدر سعی میکنم نمیشود، نمیشود... 

پ.ن: آدم ها خیلی عجیب هستند، اما عشق و جنون خیلی عجیب تر! 


زمستان 13 سالگی , • نظر

و اشک هایی که هر موقع دلشان میخواهد می آیند و خبر از موقع رفتنشان هیچگاه نمیدهند. 

امروز، آخرین روز مدرسه رفتن ما در سال 1402 بود و افطاری داشتیم، قبل از گعده آخر بغض کوچکی گلویم را گرفته بود که نشان از غم و غصه و دلتنگی بود اما، موقع گعده دیگر چشمانم توان نداشتند و ریختند، آمدنذ و آمدند، تا خواستند سعی کردند آن گلوله سفت داخل گلویم را باز کنند و از بین ببرند. اشک ریختم و اشک ریختم، گریه کردم و گریه کردم، به قدری شدت گریه ام زیاد بود که فهمیدم من هیچوقت از زندگی تا به حال به این شدت گریه نکرده بودم. گریه ام بند نمی آمد، همینطور گریه کردم تا خانم زرسازان(مدیرمان) آن جمله ای را گفتند که میخواستم نگویند، نمیخواستم این جمله را بشنوم؛ سال خوبی داشته باشید، خداحافظ! 

و من با با شتاب به کلاس پناه بردم و گریه کردم، بلند بلند گریه کردم بلکه خالی بشوم اما گریه من کوتاه نمی آمد و مدام شدید و شدید تر میشد، نازنین و رضوان هم آمدند و با هم نشستیم و بلند  بلند گریستیم، هم را بغل کردیم و شدید تر گریه کردیم. 

من غمگین بودم، دلیل اصلی غمگین بودنم را نمیدانم اما میتواند چیزی فراتر از دلتنگی باشد. من و نازنین رضوان کف کلاس هفتم مان نشستیم و به اطراف نگاه کردیم و باز نگاهمان به چشمان قرمز و اشک های همدیگر افتاد و باز گریه ای بلند تر را از سر گرفتیم. حالا فقط ما ماندیم و کلاس هفتم، در این بین خانم گلزاری هم می آیند، خوشحالم که می آیند چون تنها معلمی که خوب میتواند احساسات را درک کند ایشان هستند، به خانم گلزاری نگاه کردم و گریه ام شدیدتر شد. چندین بار سعی کردم از خانم گلزاری خداحافظی کنم، بغل شان کردم و در بغل شان گریه ام به اوج رسید اما تا می آمدم کلمه خداحافظ را بگویم، فقط صدای خ از گلویم بیرون می آمد و بقیه اش می ماند همانجا در گلویم، پیش همان بغض گنده. وقتی برای بار آخر بغل شان کردم و دوباره گریه ام را سر گرفتم توانستم صدایی با نجوای خداحافظ از گلویم خارج کنم. گفتنی های زیادی داشتم اما نمیتوانستم، چیز های مهمی بودند که میخواستم بگویم اما نتوانستم. و وقتی کفشم را پوشیدم و به در مدرسه نگاه کردم دوباره گریه ام بلند شد، خانم خواجه پیری را دیدم و خواستم ازشان خداحافظی کنم، بغل شان کردم و حالم بدتر شد، از اینکه تا یک ماه نمیبینم این فرشته ها را حالم خیلی بد شد. نمیتوانستم حرف بزنم، کلمه ها به زور از دهانم بیرون می آمدند و به تک تک چیزی شبیه سال خوبی داشته باشید و خداحافظ میگفتم. سوار ماشین که شدیم، فقط در ذهنم قیافه خانم گلزاری بود، این که چقدر بغل کردن شان دلنشین است و من چطور یک ماه بی بغل به سر کنم؟ 

من عاشق بغل کردن های فرشته های مدرسه مان هستم، معلم های ما واقعا *خاص* هستند. 

پ.ن: چقدر خوب است که یک معلم احساسات دانش آموز اش را درک کند و بتواند با حرف زدن حالش را بهتر کند. 


زمستان 13 سالگی , • نظر

حافظ گفت: در این قرن عجیب بس شعر گفتن سخت است               حلی گفت: حافظا خودم برایت شعر میگویم 

و گفت:

اگر این ظلم ریاضی رها کند دل ما را                             به عقل گنده اش بخشم، تمامی عدد ها را 

 

 

پ.ن: اثرات سه زنگ ریاضی پشت سر هم:دی:)

××
 _

 


زمستان 13 سالگی , • نظر

مثل همیشه، مادرم که وارد اتاقم میشود سیل غر ها شروع میشود که این چه وضع اتاق است و چقدر نامرتب است اینجا و این آشفته بازار دیگه چیه و...

اما ایندفعه من واقعا حوصله جمع کردن و مرتب کردن اتاق را ندارم و میدانم مثل همیشه بعد از دو روز وضعیت اتاقم دوباره همین میشود، پس سعی میکنم با خوبی مادرم را قانع کنم: مادر عزیزم خب آشفتگی قشنگه، اگر آشفتگی نبود که زندگی نمیشد، آنوقت میشد یک زندگی خیلی آرام !آشفتگی توی داستان هر زندگی لازم است، حالا میتواند آشفتگی یک زندگی یک آشفتگی بزرگ مثل جنگ باشد و میتواند آشفتگی اتاق شخصیت داستان باشد، ولی هر زندگی نیاز به آشفتگی دارد. چون زندگی را همین آشفتگی ها میسازند.

پ.ن: چرا پارسی بلاگ تاریخ  بعضی متن های من را یک روز عقب تر از وقتی که میزارمشون میزاره؟


زمستان 13 سالگی , • نظر

و کودکی هایم از اعماق تاریخ نگاهم میکنند، من هم آن ها را نگاه میکنم و آهی غلیظ میکشم. کودکی هایم را میبینم که مانند پرنده ای در اوج آسمان و با آرزو های بی پروا بودم، پرنده ای شاد!

نفهمیدم کی بی بال شدم، فقط میدانم روزی از خواب بیدار شدم و دیدم دیگر بال ندارم، دیگر نمیتوانم آنطور که قبلا بودم پرواز کنم و به هر جا که دلم میخواهد بروم، زندانی شدم. درست همان موقع که امتحان ها 

امتحان شدند و دیوار هایی که برایمان کشیدند بلند و بلندتر شدند، گفتند درس بخوانید، درس بخوانید و من اولش عین بچه آدم قبول کردم، اما بعد از گذشت مدتی از دیوار ها خوشم نیامد، دست و پایم را بسته 

بودند و دیگر نمیتوانستم کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم، از کتاب هایم دور شدم و از فکر کردن های بی پروا فاصله گرفتم.

پس تبری برداشتم و سعی کردم آجر های دیوار را خرد کنم، با زور و فشار ضربه میزدم و دیوار را کوتاه و کوتاه تر میکردم، گاهی آجری رویم می افتاد برای مدتی هیچ کار نمیتوانستم بکنم، گاهی قدرت دست هایم 

تمام میشد و نمیتوانستم ادامه بدهم، گاهی نا امید میشدم و تصمیم میگرفتم زندگی را با همان دیوار ها سر کنم. اما سرانجام دیوار را کوبیدم و آزاد شدم، دیوار که ریخت من دیدم که بال دارم و میتوانم پرواز کنم،

انگار دیوار بال هایم را بسته بود و نمیگذاشت که ببینمشان! اما دیگر مهم نبود، حالا من آزاد بودم و باید تا میتوانستم در آسمان آبی اوج میگرفتم و پرواز میکردم. تا میتوانستم یه حرف دیوار ساز ها گوش نکردم،

هرچه که میگفتند من برعکسش را انجام میدادم و بی خیال از تمام حرف های آن ها بودم.

زندگی زیبا شد، برای بار دیگر شاد شد، چون من توانستم از پشت دیوار ها بیرون آیم و آزاد شودم.



زمستان 13 سالگی , • نظر

بیچاره کتاب های درسی من که شب امتحان مورد هجوم حس نویسندگی من قرار میگیرند.

بیچاره دفتر دینی ام که چند صفحه پشت سر هم در آن نوشتم پلی، پلی، پلی

بیچاره دفتر ریاضی ام که جای اینکه بیشتر صفحاتش اعداد جبری و حل معادله باشد، متن هایم و گله هایم به ریاضی در آن است.

بیچاره جا میزم که تمام برگه های امتحانم را بی آنکه نمره بی ریختشان را ببینم و برایشان فرصت غصه خوردن داشته باشم در جامیزم میچپانمشان.

بیچاره کیفم که مجبور است هر روز کتاب های درسی من را در دهانش جا بدهد.

بیچاره پارسی بلاگ که حلی بهش فرصت نمیدهد حتی بیست و چهار ساعت از متن قبلی اش بگذرد و باز متن بگذارد.

بیچاره اتاقم که مجبور است این همه شلوغی را تحمل کند.

اما پس چه کسی می آید تا بگوید بیچاره حلی؟

بیچاره حلی که مجبور است ریاضی و فیزیک را تحمل کند.

بیچاره حلی که هیچ چیز از درس ها متوجه نمیشود.

بیچاره حلی که عمه مریم ندارد.

بیچاره حلی که در مغزش آشفته بازار است.

بیچاره حلی که بیچارگی های دیگر را یادش نمی آید!