خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچوقت فراموششان نکند...
|
همیشه ازش به عنوان یک ضمیر سوم شخص یاد میکنم. احتمالاً هیچوقت جرئت نکرده ام بنویسمش و در گفتگو ها از شنیدن کلمه اش متنفرم.
همانطور که به یکی از اتاق های خانه? روستا فرار کرده ام، هندزفری را در گوشم فرو کرده ام و کتاب خواندن را از سر گرفته ام، کسی در را میزند و وارد میشود. بعد از کمی گفتگوی معمولی و بحث درباره? اینکه چرا نمیروم جنگل و کوه و رودخانه را ببینم و کمی بیرون از اتاق باشم، سوال وحشتناکی مطرح میشود. سوالی که دوست داشتم همان موقع زمین باز بشود و من را ببلعد، یا لبخند بتواند جواب این سوال را بدهد تا مجبور نباشم جوابی بدهم:« از زندگی جدیدت راضی ای؟» وقتی میبیند جوابی نداده ام، اضافه میکند:« پنج روز با مامان، سه روز با بابا...؟» میگویم:«آره، خیلی خوبه» دروغ است. معلوم است که دروغ است. بعد از تنها شدنم، دیگر نتوانستم کتاب بخوانم. دوست داشتم همان موقع میپرسیدم«شما خوشتون میاد که خانواده اتون تیکه پاره باشه؟ اینکه چند روز مامانتون رو نبینین براتون خوشاینده؟ دوست دارین که تعطیلات تون به دو بخش جهنم و بهشت تقسیم شده باشه؟ اگر این ها رو دوست دارین پس میتونین جواب من رو باور کنین. آره، من عاشق این زندگیم!»
پ.ن: از گذاشتن این متن توی وبلاگ مطمئن نیستم، و شاید پاکش کنم. از نوشتن درباره? این موضوع خوشم نمیاد...
از مدت ها قبل شروع کرده بود. از زمانی که میرسید خانه شروع میکرد به بهانه های مختلف پیام دادن و من هم لاجرم جوابش را میدادم. چون دوست نداشتم دلش را بشکنم، با صبر و حوصله پیام هایش را میخواندم و برایش مینوشتم.
از یک جایی به بعد، حس می کردم که خیلی همه چیز «عجیب» شده است. نوع پیام هایش، نگاه هایش در مدرسه، و همیشه نگاه کردنش به من! با خودم میگفتم شاید من اینطور فکر میکنم، و از زیر ماجرا در میرفتم. نمیخواستم باور کنم که علاقه میتواند این مدلی هم باشد.
کم کم شروع کرد به فرستادن متن هایی که در توصیف من مینویسد. اولش لذت کمی میبردم و خوشحال بودم که توانستم اثر مثبتی هم داشته باشم( آدمیزاد است دیگر، گاهی از کمی توجه بدش نمی آید. )
اما زمانی که صراحتاً پیام داد و گفت«روت کراش دارم» همه چیز خراب شد. آن باوری که خودم را به غلط بودنش هدایت میکردم، برایم اثبات شده بود.
نمیدانستم باید چه جوابی بدهم. پیامش سین خورده، و دستان من بی حرکت روی کیبورد قفل شده بودند. قبل تر ها برایش از زیان های علاقه زیاد به افراد گفته بودم، و میدانست که من از این علاقه های چرت و پرت خاطره خوبی ندارم، اما نمیدانستم باید چه جوابی بدهم.
باورم نمی شود عشق و علاقه ای که همیشه بنظرم چیز زیبایی بوده است، این چنین آزار دهنده باشد. حالا میفهمم که چقدر این «علاقه» مزخرف است و انسان را آزار میدهد.
حالا زمانی که برایم قلب میفرستد، نمیدانم باید چه جوابی بدهم. اگر گفتگوی عادی بود، قطعا با یک قلب جوابش را میدادم، اما نمیدانم این حس معذب بودن از کجا می آید که هربار برایم مینویسد«دوستت دارم» «ازت خیلی ممنونم» «بابت وجودت خوشحالم» «خدایا من چقدر خوشبختم» به سراغم می آید و منِ با احساس را که ادعا میکردم باید جواب عشق را با عشق داد وادار به سکوت میکند چیست!
پ.ن: عشق با تمام زیبایی هایش میتواند بدترین حس جهان هم باشد. وقتی میدانی فرد مقابلت ممکن است با کوچکترین رفتار تو تا لب مرگ برود، و از آن طرف ندانی باید چه برخوردی نشان بدهی، دچار سردرگمی وحشتناکی میشوی!
پ.ن: تا اطلاع ثانوی، از عشق متنفرم! :|
پ.ن: اما من به یک نتیجه رسیدم! کلاسِ هفتم همیشه این ماجرا را همراه خود دارد. همه چیز وقتی هشتم بشود تغییر میکند. ( امیدوارم! )
چشم، دوباره به صفحات مفاتیح برمیگردد؛
با دیدن عدد فراز، دلش آشوب میشود. 98,99...
تا به خودش می آید، صدای یا حلیماً لا یعجل بلند میشود. فراز آخر...
نه اشکی آمده است و نه حاجتی به زبان آورده شده است. شبی که منتظرش بود، رو به پایان است، دستانش خالی است و سردرگمی بیش از همیشه درونش را پر کرده است. به دنبال راهی برای فرار از خودش بلند میشود. تمرکز میکند که پایش را روی زنان غرق در مناجات، مردان خیس اشک، و کودکان در حال بازی نگذارد. کمی که دور میشود، خیره به جمعیت، چشم هایش تار میشوند.
گوشه ای به دیواری که کاشی کاری شده است تکیه میدهد و به روضه? مداح گوش میکند. با صدای خنده? کودکان در حال بازی که با نوای یا امیرالمومنین مخلوط شده است، گونه هایش خیس میشوند. کم کم پاهایش کم می آورند و مینشیند. بوی گلاب حیاط حرم را پر کرده است. چشم هایش را میبندد و اشک میریزد. اشک هایش سیلاب میشوند و گوشه? روسری دیگر جواب شان را نمیدهد.
دخترکی با چشمان عسلی رنگ که روسری سبز پررنگی بر سر دارد، روی شانه اش میزند:«بفرمایید»
سرش را از میان زانو هایش بیرون میکشد، چند ثانیه ای طول میکشد تا چشمان قرمزش برای دیدن نور آماده باشند. به دخترک نگاهی می اندازند. دخترک با دیدن چشمانش، دستش را به سمت زن میبرد: « گل نرگس، برای شما آوردمش... »
دستان زن، لرزان به سمت گل های نرگس دراز میشوند. اشک هایش دوباره جای میشوند؛می بارند و می بارند...
اشک هایش که خشک میشوند، هرکجا را برای پیدا کردن دختر نگاه میکند، نیست...
بلند میشود تا برگردد. خودش را گم نکرده، پیدا کرده بود...
هیچستان عزیزم؛
در این یک سال، خیلی تغییر ها پیش آمد. روز های اول حلی واقعی و قدیمی درونت را پر میکرد و بعد حلی عوض شد. دوستی ها محکم تر شد و هیچستان شد حرف مشترک. روزها در مدرسه دفترم را با حرف هایی که میخواهم برایت بنویسم پر میکردم و به شوق نوشتن برای تو به خانه می آمدم.
نفهمیدم کِی عوض شد. هم شوق و ذوق زیادم، و هم خودم! اما همیشه تو برای من یک دوست، یک یار، و یک فضای امن همیشگی بودی، که برایت بنویسم و بنویسم.
در سالروز تولد یک سالگی ات، دوست دارم بگویم که چقدر برایم ارزشمندی، و با وجود اینکه بارها تصمیم داشتم ترکت کنم، برایم جدا نشدنی هستی و انگار به حلی چسبیده ای.
برای گنجینه? با ارزش خاطرات نوجوانی ام...
هیچستان نوجوانی عزیزم، تولد یک سالگی ات مبارک... :))
پ.ن: شاید باورش برایت سخت باشد اما از همان روز اول، که در شانزده اسفند به دنیا آمدی و دست به کاغذ های اتاقم بردم و همه جا تولدت را ثبت کردم، به یک سالگی ات فکر میکردم. به اینکه برایت چه بنویسم، چه کاری را در آن روز عزیز انجام بدهم و آن روز بیشتر از همیشه بنویسم. اما الآن، نه تبریک خاصی برایت نوشتم، و نه کار عجیبی دارم که انجام بدهم. فقط میتوانم بیشتر از هرروز به یادت باشم، و به یاد قدیم کاغذهای اتاقم را از «تولدت یک سالگی هیچستان» پر کنم.
با چشمانی مریض و خمار در سرویس نشسته ام. هوا سرد است و گلویم به سوزش افتاده است. نمیدانم قرمزی چشمانم بخاطر گریه های دیشب است، یا از اثرات مریضی است. در خیالات خودم پرسه میزنم و پیش بینی میکنم اگر امروز هم غایب میشدم چه اتفاقاتی از دستم میرفت، و حالا که به مدرسه میروم چه سودی برایم دارد، که رادیو شروع میکند:«امروز روز بزرگی است! امروز سید مقاومت را...» اشک و بغض امانم را میبرد. با خودم میگویم چه میشد گریه ها و التماس های دیشب تاثیری داشت و من از ناکجا آباد بلیط لبنان برایم جور میشد...
در مدرسه حال همه خراب است. چشمِ همه گریان است، اما اشک های من خشک شده اند. با خودم فکر میکنم که خانم محمدی و تمام افرادی که میشناسم و به لبنان رفته اند چقدر خوش به حالشان است، و کاش! فقط کاش که من هم میشد مانند آن ها آن جا بودم... در لبنان!
قوه تخیل آنه شرلی ای ام روشن میشود؛ اگر در لبنان بودم، احتمالا تمام مسیر های منتهی به ورزشگاه کمیل شمعون بسته شده بود. به هر کجا نگاه میکردم پرچم مقاومت لبنان بود و «انّا علی العهد» همه جا به چشم می آمد. احتمالا همین حوالی از اتوبوسی زرد رنگ با کاروانی که پرچم ایران در دست دارند پیاده میشدیم و به سمت ورزشگاه حرکت میکردیم. اگر آن جا بودم، شاید چندین دوست برای هم صحبت بودن پیدا میکردم و حتی شاید زینب را در آن جمعیت میدیدم. شاید از سنگینی این غم چند ماهه مبهوت و حیران میماندم، و شاید هم مانند ابری بهاری که داغش دوباره تازه شده است گریه امانم را میبرید.
نمیدانم...
از تخیلات که بیرون می آیم، خودم را همین جا میبینم! من اینجا هستم و جز اشک ریختن کاری از دستم بر نمی آید...
خب! خب! خب !
بشدت حرف برای نوشتن دارم، و نمیدونم از کجا شروع کنم. امروز سیمرغ بود و یه روز بشدت پرکار داشتیم. اولش توی مدرسه باید یه سری آمادگی و کار انجام میدادیم( بخاطر همین نه عربی داشتیم، و نه اجتماعی عزیز! فقط دو زنگ ریاضی کوفتی داشتیم:| ) وقتی هرکسی مشغول یه کاری بود، و من در جستجوی پیدا کردن کار، شکست خورده بودم، باتوجه به گردن درد شدیدم به این نتیجه رسیده بودم که رفتن به سیمرغ اصلا جذاب نیست و نرم بهتره! اما توی یه بزنگاه، وقتی واقعا از شدت بیکاری کلافه شده بودم، یهویی مهر و موم( از همون خفن ها که همیشه توی فیلم ها و کتاب ها روی پاکت نامه ها میزنن...) اومد و من شروع کردم به آب کردن موم روی شمع و نازنین و عارفه هم مهر میزدن روی نامه ها... :)
خیلی کار لذت بخش و به قول بعضی ها رمانتیکی بود...
.................
عجله داشتیم و اتوبوس چهل دقیقه بود منتظر بود. خانم عزیزیان کلافه شده بودن و خیلی از بچه ها بی خیال زمان، داشتن میخندیدن و پِی کار خودشون بودن. تصمیم گرفته بودم اون رویِ حلی مدیر و توانمندم رو فعال کنم و بتونم بعد مدت ها، «حلی» باشم. بچه ها رو سوار اتوبوس کردم. وقتی خودم هم سوار شدم، آقای راننده رپ به من شروع کرد:«موهام سفید شد!!! چرا انقدر طول میدین؟» «چهل دقیقه است معطل شمام! من سرویس دارم...!!! » «تموم نشدین؟؟ » و من، مدام معذرت خواهی میکردم و قول میدادم که سریع همه میان. وقتی خانم عزیزیان هم سوار شدن، و اتوبوس داشت راه می افتاد، یهو یکی داد زد« حشمتی و سنا نیستن! » همون جا خانم عزیزیان شروع کردن به داد زدن که نمیبرمشون و... و پیاده شدن که ببینن کجا موندن...! همه شروع کردیم به فاتحه خوندن برای سنا و دینا...
توی اتوبوس، ادامه اسم فامیل که توی ریاضی بازی میکردیم رو کردیم و حسابی خوش گذشت. ( جدیداً اختراع جالبی کردیم! توی ریاضی اسم فامیل بازی میکنیم، و تموم شدن مون رو با سرفه اعلام میکنیم:دی)
..................
یه گوشه کانون زیرانداز پهن کرده بودیم و برامون غذا آورده بودن. بماند که چقدر تو ذوق مون خورده بود که کبابه... افتاده بودیم روی دور خنده و مدام میخندیدیم. البته بعد هشدار ها از جانب معلمین گرامی به گوشمون رسید که قهقهه زدن جلوی مرد ها( همچین جلومون نبودن عا! فقط اون عکاس گرامی که از دهن مون موقع غذا خوردن عکس میگرفت و ما محبور بودیم بریم زیر چادر هامون بخوریم جلومون بود) زشته. و بعدتر هشدار ها عجیب تر شدن و فهمیدیم حتی جلوی پسرها اجازه نداریم راه بریم!!!( بخشی از هدف مون در این مرحله به نابودی پیوست، که بعد عملی شد:دی)
.................
وقتی غذامون تموم شد و مشغول کارها شدیم، فکرشم هم نمیکردم تا پنج ساعت بعد حتی یه ثانیه هم قرار نباشه بشینم. و خب خیلی حجم کار بالا بود. باید بیش از صدتا نامه رو، با یه مهر، و موم هایی که دیر آب میشدن مهر میزدیم. روند جذابی بود اگر گردن درد عزیز اونقدر فشار رو نمی آورد، اما باز هم خوش گذشت. وقتی یه مقدار زیادی از کار رو کردیم، و این بین کلی هم خوش گذروندیم، ما رو به یه انباری مخوف ( ملقب به مرز خوزستان ایران و عراق، که طبق افسانه های معاون عزیزم و حلما و دینا تهش به عراقی های بعثی ختم میشد... ) و اون قسمت انبار شاید بهترین بهش ماجرا بود، البته شایدم نه...
توی انبار، چادر من از رنگ سیاه تبدیل به سفید شد، و انقدر خندیدیم که بعد از مدت ها داشتم کیف دو عالم رو میکردم. با عاری فا و حلما و دینا به جای اینکه شمع رو روشن نگه داریم و توی استفاده از کبریت ها صرفه جویی کنیم، به ترک روی دیوار هم میخندیدیم! البته یه بار وسط یه بحث، خانم قاسم پور به صورت کاملا بی صدا وارد شدن، و من همون موقع داشتم یه چیزی میگفتم که نباید وقتی بودن میگفتم و نابود شدم:|
................
کم کم زمان رسیدن مهمان ها میشد. من هنوز روی مود خنده بودم و نگاه های خانم عزیزیان سنگین تر و سنگین تر میشد. یهویی دیدم فاطمه با نگرانی دنبال داوطلب برای کسی که نامه ها رو به مهمون ها بده و برای تک تک شون توضیح بده میگرده. من هم از خدا خواسته ناخودآگاه جیغ زدم که من عاشق حرف زدنم؛ مننننن!
و اینجا بود که حلی قبلی برگشت. پشت میز نامه ها ایستادم و با کلی آدم حرف زدم و نامه ها رو بهشون دادم. یه جاهایی باورم نمیشد که جدی جدی توانایی تکلمم جلوی بقیه دوباره برگشته و میتونم حرف بزنم! واقعا حس میکردم توی بهشتم! البته اگر صندلی بود بهشتم تکمیل می شد... :دی)
خلاصه که یه مدت زیادی-حتی وقتی برنامه شروع شده بود- بیرون در حال دادن نامه ها به مهمان های تازه وارد بودم. سالن اصلی پر شد و پسر ها بقیه مهمون ها رو به بالا هدایت میکردن، و من و دشعی و نانا همچنان بیرون بودیم.
...................
داشتم از گردن درد و سردرد میمردم. با دشعی و نانا به صورت سوسکی از در رد شدیم تا پسره بهمون گیر نده. خانم زرسازان اینا همون عقب نشسته بودن و ما هم رفتیم همونجا ایستادیم. بخاطر اصرار های زیاااااد خانم زرسازان رفتم و روی دسته یه صندلی نشستم! حس خیلییی بی نظیری بود! هیچوقت فکر نمیکردم منِ فراری از نشستن، انقدر بی تاب نشستن بشم و آرزوم یه لحظه نشستن شده باشه. که البته خیلی طولانی مدت نبود و دوباره به دنبال کمک رفتیم بیرون. این وسط برای اولین بار مجتبی رو هم بغل کردم! خیلییی کوچولو و نازه؛ و واقعا عین خانم محمودی عه!( وقتی خارش نوشتن به جونم میفته دیگه حتی از بی ربط ترین چیزها مینویسم!!)
.................
نوبت رسید به زمانی که رزا و شیما باید میرفتن روی صحنه. نگران بودن، و واقعا حق داشتن؛ چون تازه نیم ساعت بود بهشون گفته بودن باید برن روی صحنه و حرف بزنن! با خانم رضاییان و زرسازان و دشعی کلی بهشون افتخار کردیم و وقتی اومدن یک عالمه بهشون احسنت گفتیم! واقعا کار بی نظیر و فوق العاده ای کردن میون اون همه آدم و سالن بزرگ...!
................
وسط نمایش پسرها بلند شدم که برم بیرون، تا ببینم کمکی هست، یا نه. خانم خواجه پیری و رضی و نانا داشتن مهر های «معک» رو روی کتیبه چاپ میکردن و آماده شون میکردن تا وقتی مهمون ها از سالن بیرون اومدن بیان و سهم «معک» شون رو بزنن. با زور خانم خواجه پیری و تأکید بر این که حتما نیت کنم، من اولین «معک» طلایی کتیبه رو زدم...
وقتی آدم ها از سالن اومدن بیرون، به گوشم رسید که نیازه یکی راهنمایی شون کنه تا به سمت خانم خواجه پیری اینا برن، و مهر بزنن. و من دوباره وارد عمل شدم و حرف زدم:دی)
...............
پ.ن: خاطره امروز انقدر طولانی شد-با وجود اینکه یه عالمه از اتفاقات رو ننوشتم!- که نمیدونم چطوری میتونم توی دفتر یادداشت روزانه ام بنویسمش، ولی فعلا علی الحساب به یادگار، توی این وبلاگ خاک خورده عزیز بمونه:))
پ.ن: یکی از مهم ترین قسمت های امروز رو ننوشتم!! اون آخر، فهمیدیم که خانم عبداللهی نسب عزییییییز هم اومدن! چقققققققد دل من و عارفه و دشعی و... براشون تنگ شده بود! تازه من و دشعی میخواستیم شماره شون رو بگیریم پروفایل هری پاتر بذاریم بهشون پیام بدیم... :دی
_ساعت 9
با مامان و حسنا و مامانو سر میز شام نشستیم. تا می آیم اولین لقمه ی کتلت را در دهانم بگذارم، صدای نورافشانی ها بلند میشود. «آخ! ساعت نه عه!» همینطور که با حسنا به طرف بالکن میرویم، یاد ساعت 9 شب بیست و یک بهمن سال پیش میافتم، همان سالی که با قدرت از بالکن الله اکبر داد میزدیم...
...........
توی بالکن ایستاده ایم. من میلرزم. نمیدانم از سرماست؟ از خشم؟ از غصه؟ جای صدای الله اکبر کوچه پر شده است از صدای شعارهای دیگر، و من حتی جرئت یک فریاد هم ندارم. آن رویِ شجاع من کجا غیبش زده است؟ چرا هستم اما نیستم؟ منی که همیشه محکم میگفتم بگذارید آن ها شعار خودشان را بدهند، ما هم شعارهای خودمان را محکم میدهیم، چرا باید این اندازه ناراحت بشوم؟
پ.ن: آه خدا!!! میشه اون حلیِ قبلی برگرده؟